“… سرم را انداختم پایین، رفتم طرف خانهی غلام. ایندفعه مسیر را خوب میشناختم و با احتیاط از کنار جوی میرفتم که عبا و قبایم خاکی نشود! …از پشت سر صدای غرشِ موتوری آمد. خودم را کشیدم کنار. کم مانده بود بیفتم توی جوی! موتور نزدیک و نزدیکتر شد!… نکند زیرم بگیرد… جرأت نکردم برگردم نگاهش کنم… حاجیآقا وایستا.
برگشتم: سلام علیکم.
مردی سیاه پشت موتور بود: بفرما، بفرما بریم خونه.
دستم را گذاشتم روی سینهام و گفتم: ممنون.
– حاجآقا، کلاس قرآن چه ساعتیه؟
– یه ساعت مونده به اذان ظهر!
تکرارکرد: یه ساعت به اذان ظهر. سرش را تکان داد: خوبه.
– یه سؤال داشتم حاجآقا.
– موتور را خاموش کن بعد بپرس.
– کوروش کبیر پیامبر است؟ چرا بهش آخوندها بیاحترامی میکنند؟ من در یک کتابی میخواندم نوشته بود کوروش پیامبر است.
– من اطلاع ندارم.
– یعنی شما نمیدونی اون پیامبر بوده یا نه؟ من فکر میکنم پیامبره و شما شیخها باهاش مشکل دارید.
عبایم را رویِ دوشم مرتب کردم و لبخندی بهش زدم: من هیچ مشکلی با کسی ندارم.
هندل زد و موتورش را روشن کرد: واقعاً؟
سر تکان دادم.
به موتور گاز محکمی داد و گفت: بفرما، بفرما برای ناهار. ناهار آماده است! در خدمتیم.
از قیافهاش پدرسوختگی برنمیآید که فکر کنم مسخرهام میکند. میخواستم بگویم: ناهار در رمضان؟
گازی داد و موتور از جا کنده شد. هالهای از گرد و غبار در آسمان شکل گرفت…”
[برکت، ابراهیم اکبری دیزگاه، کتابستان معرفت، صص ۳۱و۳۲]