“… ترسیدم اتفاق پنج سال پیش شیراز دوباره سرم بیاید… که ما بیست طلبه را سوار مینیبوس قراضهای کردند، بوی گازوئیلش همهی ما را خفه کرده بود… بعد از یک ساعت رفتن و رفتن… سر هر روستایی یکی از ما بیست نفر را پرت میکردند… نوبت من که شد پیاده شدم. مرد بلندقد و قلچماقی آمد و به قیافهام نگاه کرد و رو کرد به راننده گفت: یکی درست و حسابیاش رو برامون بنداز!
برگشتم و سر جایم نشستم و یک شیخ چاق و چله را پیاده کردند! مرد قلچماق ساک شیخ را برداشت و گفت: پارسال هم حق مارو خوردن و یه شیخِ لاغرمردنی دادند، چیزی نگفتیم. امسال دیگه خودم گفتم بیام آخوند انتخاب کنم.
رو کرد به من، ببخشیدی گفت و رفت پایین. بعد در روستایی پیادهام کردند. هیچکس نیامد تحویلم بگیرد. با جوانکی در هر خانهای را زدیم یا گفتند شورا نیست! یا گفتند مُلا نمیخواهیم! بعد دوری زدم و برگشتم. سگی دنبالمان کرد. کم مانده بود پاچهام را بگیرد که فرار کردم و سوار مینیبوس شدم. به راننده گفتم: برو! راننده سرعت گرفت و من در هیچ روستایی پیاده نشدم. برگشتم قم.”
[برکت، ابراهیم اکبری دیزگاه، کتابستان معرفت، ص35]
از هماین کتاب:
(+) حاجآقا شما شیخها چرا با کوروش پیامبر مشکل دارید؟!