این یکی از کتاباشه... داره از این قسم کتابای خواستنی...خانم نظرآهاری

 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد/ عرفان نظر آهاری/

انتشارات صابرین/ چاپ سوم / ۱۳۸۶ / ۶۰صفحه/ قیمت: ۱۸۰۰ تومان

 

 

 

 

«عرفان نظر آهاری» از اون نویسنده هایی یه که وقتی ذهن آرامی دارم نوشته های دل نشین شو با علاقه دنبال می کنم. تسلط ش به مفاهیم قرآنی و دینی و هم چنین ادبیات فارسی،سبب شده اون چه از قلم ش ترواش می شه  رنگ و بوی ماورایی بگیره و جمله هاش سرشار از اشارات و تنبیهات باشه.

 

نباید از روحیه و لطافت زنانۀ آثارش غافل شد. و البته اون از این حسن به خوبی بهره گرفته. اما فازغ از همۀ این حرفا،ترجمه ها و تعابیری که از مفاهیم قرآنی و روایی به کار می بره «ذوقی» به حساب می آن.

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا،می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم،بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بال های فرشته را بر پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم،اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم،حتماً بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هر که را که می دید،به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند.

 

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد می برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا را به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

 

 

 

از جمله خصیصه های خوب نوشته های «نظر آهاری» خلاصه گویی ها شه؛ این که نویسنده ای بتونه از زیاده گویی پرهیز کنه،خیلی حسنه. نظر آهاری  از معدود نویسنده هایی یه که خلاصه و مفید می نویسه. این متنو ملاحظه کنین؛ چه قدر دوست داشتنی یه؛ ببینید چه خوب تونسته چنین مفهوم عمیقی رو این جور خلاصه و جموجور از آب در بیاره:

 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر،کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود،به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در ِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم،قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

 

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

 

خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

 

 

 

ظاهر و نوع چاپ کتاب های نظر آهاری هم قابل توجهه. همین قدر بگم که فرم تو کارهاش جلوه داره،و از فرم چاپ و گرافیک تو انتقال معنا بهره گرفته؛ حالا این که چه قدر تو این مهم موفق بوده،بماند!  گرچه شخصاً از فرم کارهاش خوش م می آد،اما گرافیک ش به نظرم چنگی به دل نمی زنه… بماند!

 

 

 

 

کلام آخر:

توصیه می کنم به سایت ش سری بزنید و ملاحظه ای کنید. اگه به گروه خونی تون می خورد،خود تون پا پی ش می شید….

موضوع: دربـارۀ یک/چند کتاب
تاريخ: شنبه، 29 سپتامبر ، 2007

 

 

                                 فقط ۳۰ درصد! ...یه کم درنگ کنین... خیلی حرفه ها...

                                           دست بالای بالا ۳۰درصد

 

روان شناسی که کلاس های جمعی و کارگاه های با آب و تاب و خوش رنگ و لعاب «مهارت زندگی» را برگزار می کند،آمده مجله و با ذوق و شوق دارد از انواع روش های موفقیت که جواب داده اند حرف می زند. می پرسم با بکارگیری مؤثر ترین روش ها،آدمیزاد چقدر تغییر می کند؟  می گوید ماکزیمم ۳۰درصد. و من تمام راه به این عدد فکر می کنم،به ۳۰ درصد؛ که تازه خود آن آقا می گوید زیادی خوشبینانه است. کرایه تاکسی را که می دهم،هنوز عدد توی سرم است. تمام این پیامبران موفقیت ظهور کرده اند برای همین درصد. تمام دست کاری هایی که بشر روی شخصیت خودش دارد می کند،تمام کارهایی که برای تحقق رؤیای «تغییر» کرده،همین قدر جواب داده؟

 

تمام راه،آدم هایی که می شناسم،خودم و شواهد تاریخی انباشته در ذهنم را جست و جو می کنم. نزدیکی های در خانه که می رسم،واقعاً مطمئنم که ۳۰ عدد زیاد خوشبینانه ای است.

 

سمج است این طبیعت ذاتی. شاید گولمان بزند و چند وقتی با یکی از برنامه های روانشناسی یا خودسازی ها قیافه عوض کند و بگذارد خیال کنیم که تغییر اساسی کرده ایم ولی زیاد طولی نمی کشد که برمی گردد با خنده ای شیطنت آمیز روی لب که از هر فحشی بد تر است. پیامبران این را می دانستند؛ استادهای اخلاق و عرفان این را می دانستند. مرادهای قدیمی را نگاه کنید!  نیمی و بیشتر از نیمی از حرف هایشان یادآوری است؛ چون می دانند آدم یکشبه اینها در جانش فرو نمی رود و اگر هم فکر کند در جانش رفته،جوگیری است و یکشبه هم در می آید و دوباره برمیگردد سر جای اول. مرادهای قدیمی می دانستند این ماده انسان،فقط در صبر طولانی و تلاشی تدریجی و آهسته ممکن است اندکی تغییر کند. به تمریناتی که می دادند نگاه کنید! قشنگ معلومتان می شود که می دانستند آدمی در هیچ زمینه ای به این اندازه کودن نیست. روان شناس های جدید هم اگر از نوع بازاری نباشند،تازه دارند می فهمند که چه جان سخت است روح انسان و چه دیر و سخت و اندک تحول می یابد و روی همین برنامه ریزی می کنند. حتی ما بشرهای معمولی خرد و بی مقدار هم اگر یکی دو باری،هوس بازسازی روحی به سرمان زده باشد،به خاطر همان قسمت سرمان که به سنگ خورده و هنوز درد می کند،این را می دانیم. تنها کسانی که نمی دانند،سازندگان سریال های مذهبی برای تلویزیون هستند و بعضی نویسندگان رمان های مذهبی. کسی نیست به این های بگوید مدت هاست زیر و رو شدن یکشبه آدمیزاد افسانه شده؟

 

 

                                                                                                              نفیسه مرشدزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادداشتی بود از شمارۀ ۱۳۶ همشهری جوان که امروز برا ش فسفر سوزوندم. می دونم که تا چن وقت،گاه به گاه،این سوژه فکرمو به خودش معطوف می کنه…

به وضوح احساس می کنم چیزی رو که می جوشه درون م  وقتی که فارغ می شم از بازی با این  سوژه های فکری…

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: جمعه، 28 سپتامبر ، 2007

 

 

                   مردی بوتۀ خاری را از سر راه برداشت تا پای ره گذری زخمی نشود

 

                                        به همین خاطر او را به بهشت بردند

 

                  او را به بهشت بردند...

          

                                                                    امام صادق(سلام الله علیه)/ خصال ۳۲ / ۱۱۱

 

 

 

پی نوشت:  دارد… هرچند نگفتنی…

 

 

 

 

 

 

  

  

 

 

ته نوشت ۱:  هر چن وقت یه بار -بی سر و صدا- سر می زنم به بلاگ آقا احسان. امروز که پست «قایم باشک» رو  می خوندم بی اختیار بغض م گرفت…هر از گاهی که این جوری بغض می کنم دل م خوش می شه هنوز سنگ نشدم…

 

ته نوشت ۲: اتفاقی با سایت شهاب مرادی مواجه شدم… نمی دونستم سایت دارن… هنوزم که هنوزه،خیلی کم داریم ملاهای با سواد خوش فکر و خوش قریحه ای که با مردم عادی بتونن خوب بجوشن…

 

ته نوشت ۳: کسی که آی پی ش نشون می ده از سرزمین های اشغالی کانکت شده،ببین تو گوگل چی سرچ کرده و از اون طریق اومده تو پیچک سر به هوا…

 

       شرح لازم داره؟!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل....

 

 

ته نوشت ۴: به چند ناجی غریق خواهر محجبه و متعهد برای کار در استخر دانشگاه نیازمندیم!!!

 

ته نوشت ۵: تو بین «۳ ریال»هایی که ماه رمضون از «۳۰ما» پخش شد،تیتراژ «میوۀ ممنوعه» از بقیه سر تر بوده و با اقبال عمومی مواجه شده… اگه کسی مایل بود می تونه فایل صوتی شو از این جا(2.32MB) دانلود کنه. تو متن ترانه ش بعضی جاهاش واسه م جالب بود… بولد کردم شون:

 

 

می شه خدا رو حس کرد،تو لحظه های ساده

تو اضطراب عشقو گناه بی اراده

بی عشق عمر آدم بی اعتقاد می ره

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره

وقتی عشق آخر تصمیم شو بگیره

کاری نداره زوده یا حتا خیلی دیره

ترسیده بودم از عشق،عاشق تر از همیشه

هرچی محال می شد،با عشق داره می شه… انگار داره می شه

 

عاشق نباشه آدم،حتا خدا غریبه س

از لحظه های حوا،هوی می مونه و بس

نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه

شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه

وقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیره

کاری نداره زوده یا حتا خیلی دیره

ترسیده بودم از عشق،عاشق تر از همیشه

هرچی محال می شد،با عشق داره می شه

 

 

موضوع: پست‌های قدیمی بی‌دسته‌بندی
تاريخ: جمعه، 28 سپتامبر ، 2007

 

 

 

من دور و برم دوستانی دارم که می نشینند روزی یک یا چند فیلم می بینند و فردا فیلم را فراموش می کنند و فیلم بعدی. من دور و برم دوستانی دارم که چند کتاب را که از آثار نویسندگان بزرگ هستند،همزمان و به طور موازی با هم می خوانند و فردا آدم های در فضاهای این فیلم ها یا کتاب ها را –که برای خودشان یک دنیا هستند- فراموش می کنند و می روند سراغ اثر بعدی!

هنوز اثر حس های قبلی در روحشان ته نشین نشده که یک کتاب تازه دست می گیرند؛ البته اگر اثری و حسی برایشان وجود داشته باشد و هدفشان فقط درو کردن سوژه های فرهنگی به روز نباشد. هر بار که توی بازار،تب یک فیلم یا کتابی بالا می گیرد و اسمش دهان به دهان می چرخد،دچار این تناقض می شوم که من الان چقدر لازم است به نسبت این بازار به روز باشم؟

برای من سخت است که هر هفته و هر ماه در هاون احساساتم چیز جدیدی بکوبم. مشکل دارم با چیزهایی که یکباره همه چشم بسته به سمت شان خیز بر می دارند. نمی توانم این جمله قدیمی یونانی ها را نادیده بگیرم که می گویند:«جایی که همه مثل هم فکر می کنند،کسی فکر نمی کند». من فکر می کنم:«جایی که همه مثل هم انتخاب می کنند،کسی انتخاب نمی کند».

 

                                                                                                               مرضیه قاضی زاده

 

 

                               تا وقتی که دریای درون مون هنوز از اثر مطالعۀ قبلی «موّاجه»،چه طور می شه قایق جدیدی به آب انداخت؟!

 

 

وقتی این یادداشت «مرضیه قاضی زاده» رو می خوندم،خاطراتی برام زنده شد که نتونستم بی خیال شون بشم. یادداشتی که از شمارۀ ۱۳۵ هفته نامۀ همشهری جوان نقل ش کردمو نشون از یه دغدغه داره… دغدغه ای که قابل تأمله؛

 

«مطالعه» یه فرایند هوشمندانه است؛ فرق نمی کنه خوندن کتابی باشه یا ملاحظۀ فیلمی و یا گوش سپردن به موسیقی ای…

موجودات جالبی ن اونایی که فلّه ای می خونن،فلّه ای می بینن،فلّه ای گوش می دن… موجوداتی عجیب غریب!

لذت «حل شدن» اثری که مطالعه ش می کنی مگه چیزی یه که بشه به این سادگیا بی خیال ش شد؟!  …مگه می شه نسبت به جذابیت کشف و شهودی که در پی یه مطالعه به دست می آد بی اعتنا بود؟!

در تعجب م از اونایی که خودشونو از این «فرصت» محروم می کنن. زیاد دیدم از این آدما… عمراً خوندنی،دیدنی یا شنیدنی جدیدی از زیر چشمو گوش شون در بره! …کلی ادعای آپ تو دیت بودنو روشن فکری شون م می شه!

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: دوشنبه، 24 سپتامبر ، 2007

 

 

مجرمی رو می برن جهنم؛ ازش می پرسن:جهنم ایرونیا ببریم ت یا جهنم اروپاییا؟    می گه:مگه چه فرقی داره؟!  توضیح می دن که جهنم ایرونیا هر روز عذاب قیر مذاب داره،اما جهنم اروپاییا هفته ای  یه روز عذاب قیر مذاب داره.

یارو هم می گه: البتّه که جهنم اروپاییا!

یه چن وقتی همین جوری می گذره… یه روز تو تعطیلات آخر هفته(!) یارو گذرش می افته حوالی جهنم ایرونیا… می بینه اینا هرّ و کرّ شون بلنده و سور و سات شون به راه؛ پاک حیرت می کنه… می پرسه:این جا چرا این جوری یه؟! مگه شماها هر روز عذاب قیر ندارین؟؟!

ایرونیا می گن: عذاب قیر؟!… آهااااااااا… آآآآآآآآآآآآآره!… باید داشته باشیم!… اما یه روز آب نیس،یه روز آب هست برق نیس،یه روز آب و برق هست گاز نیست،یه روز آب و برق و گاز هست  کارگرش نیس،یه روز همه چی ش هست  اما رییس ش نیس…!

 

 

 

 

پی نوشت: گرچه این یه جوک قدیمی یه… ولی این شده حکایت ما تو این پاس کاریای اداری… آقا من همین جا اعلام می کنم اگه کاسۀ صبرم لب ریز شه،به اولین مدیری که برسم سر و صورت شو آسفالت می کنما… حضرات(!) لطفاً این ماه رمضونی یه، قدری حیا کننو کار ملتو راه بندازن!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ته نوشت ۱: بالاخره رسیدم چلوکتابو کمی تا قسمتی آپ کنم!

 

ته نوشت ۲: این چن وقت،هی اومدم پستی هوا کنمو نشد… (تو گویی «عطش شکن» دغدغۀ منو واگویه کرده… به مهارت قلم ش غبطه می خورم.)

 

ته نوشت ۳: با فرمایشات این پست کلاشینکف دیجیتال موافق م اساسی؛ به عبارت مناسب تر باید اعلام کنم: زیر عَلَم این پست شون سینه می زنیم اونم از نوع هلالی ش!!!

 

ته نوشت ۴: خیلی پیش اومده تو مجلس روضه ای نشسته باشمو،به جای اون که اشک م در اومده باشه،حرص م در اومده! (البت بعضی محفلای مولودی م به شرح ایضاً.)

 

ته نوشت ۵: (به مناسبت ماه رمضون)

این چن تا فایل صوتی هم،به امید یه هوای تازه تر:

 

«ربنا» با صدای استاد شجریان (994KB)

 

مثنوی افشاری «این دهان بستی دهانی باز شد…»با صدای استاد شجریان(305KB)

 

تواشیح فرازی از دعای جوشن کبیر (1.27MB)

 

قطعه هایی با صدای مرحوم آغاسی(خبری آمد خبری در راه است…) (895KB)

 

اگرم بی تاب شنیدن اذانید،این و این  سایت های خوبی ن.

 

شخصاً  گه گاه روح مو به نوای این اذان (2.51MB) می سپارم تا پر و بالی بزند…روحانه…جانانه… 

 

ته نوشت ۶: (به مناسبت ماه رمضون)

می گن ماه رمضونی یه،شیطونو بندی می کنن. اما لازم نیس زیاد به خودمون زحمت بدیم تا ببینیم بعضی وقتا بعضی جاها آش همون آشه و کاسه  همون کاسه؛ …حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!

 

ته نوشت ۷: «کُلّما قُلتُ قَد صَلَحَت سَریرَتی  وَ قَرُبَ مِن مَجالِس ِ التّوّابینَ مَجلِسی، عَرَضَت لی بَلیّة ٌ اَزالَت قَدَمی  وَ حالَت بَینی وَ بَینَ خِدمَتِک…»

 

                          خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

موضوع: پست‌های قدیمی بی‌دسته‌بندی
تاريخ: پنج‌شنبه، 13 سپتامبر ، 2007

 

 

داستان هایی پراکنده از  رضا امیرخانی...

 ناصر ارمنی / نوشته: رضا امیرخانی / ناشر: کتاب نیستان / چاپ ششم / ۱۳۸۶/ ۱۷۹ صفحه/ قیمت:۲۲۰۰ تومان

  

 

 

وقتی این کتاب چاپ شد،رضا امیرخانی هنوز نام مطرحی نشده بود،گرچه تو محافل اهل قلم اسم ش زیاد برده می شد.

این کتاب،حاصل تک داستان هایی یه که امیرخانی تو بعضی مجلات به چاپ رسونده بود. یکی دو تا از داستان های این مجموعه رو هم خیلی قبل تر تو مجموعه های مشترکی که با چن نویسندۀ دیگه به چاپ رسونده بود خونده بودم. اما علاوه بر اینا،چن تا از داستان های این کتاب تازه ن و قبل از این،جای دیگه ای به چاپ نرسیده بودن.

 

این کتاب شامل یازده داستان کوتاهه. گرچه لحن و نگاه امیرخانی،همون لحن و نوع نگاهی یه که ازش سراغ داریم اما تو سبک نگارش و رسم الخط از اون جدا نویسی معروف خودش استفاده نکرده. چرا ش بماند!

 

تو اکثر داستان های این مجموعه از عنصر غافل گیری به خوبی استفاده شده. هم چنین همون طور که از قلم امیرخانی انتظار می ره،بازی های کلامی ش به ضرب آهنگ روایت،ریتم داده.

 

از «سال نو»ش اصلاً خوش م نیومد. اما از «گوش شنوا»،«خیابان» و «ناصر ارمنی»ش خیلی خوش م اومد. یکی از داستان های این مجموعه رو واسه این پست تایپ کردم…

 

 

 

 

 

خیابان

 

تقاطع خیابان کارگر با خیابان آزادی،میدان انقلاب است. کارگر که به آزادی می رسد،انقلاب می شود. انگار این جمله از میان دو لب یک جامعه شناس گفته شده است. هنوز بوی تازگی می دهد. البته بوی توتون کاپیتان بلکی را که معمولاً جامعه شناسان مصرف می کنند،باید به بوی تازگی اضافه کرد. ارتباط بین کارگر و آزادی و انقلاب را جداً خودم پیدا کرده ام. نمی دانم که یک نفر هر سه اسم را انتخاب کرده یا نه. و تازه اگر یک نفر هم هر سه اسم را گذاشته،آگاهانه این کار را کرده یا نه.

خیابانها،همه اسمهای عجیب و غریب دارند. تهران خیلی بزرگ است و طبیعتاً تعداد خیابانهایش هم خیلی زیاد است. برای همین اسم گذاشتن روی خیابانها مشکل است. این همه خیابان بالاخره هر کدام یک اسم می خواهند. در نامگذاری خیابانها هم مثل هر نامگذاری دیگری دقت زیادی باید کرد. برای آدمهایی مثل من،نام خیابان خیلی مهم است. کسی مثل من که کارش ایجاب می کند در روز از خیابانهای زیادی بگذرد،به اسامی خیابانها زیاد توجه می کند. من به واسطۀ کارم،هر روز تمام تهران را زیر پا می گذارم. البته کار که نمی شود گفت. در عین شلوغی اتوبوسها،فراغتی دارم که می توانم در نام خیابانها با تعمق بیندیشم، باید قبلاً توضیح می دادم که من بیشتر با اتوبوس به این طرف و آن طرف می روم.

 

من هر روز –تقریباً هر روز- در اسامی خیابانها،رابطه هاشان و تشابهاتشان نکته جدیدی کشف می کنم. این که می گویم هر روز،نه این که هر روز باشد. بعضی روزها که سر حال باشم مثلاً شاید دو تا نکته کشف کنم و شاید یک روز هم که مگسی باشم،و آشنایی در اتوبوس دیده باشم،نتوانم هیچ رابطۀ جدیدی کشف کنم. مثل امروز که اصلاً حوصله ندارم. فکرهای زیادی توی سرم است و احتمالاً هیچ رابطه ای کشف نخواهم کرد؛ اما دیروز که حالم خوب بود دو رابطۀ جدید و بکر کشف کردم. دیروز البته دو خط جدید را در اتوبوسهای شرکت واحد تجربه می کردم. از جنوب شهر،نزدیکی های ترمینال،به طرف شرق رفتم. بعد از آنجا خط چهل و سه را سوار شدم و رفتم شمال شهر. دو رابطه خیلی جدید پیدا کردم. اول اینکه در هیچ فرهنگی فاصله ظفر تا پیروزی این قدر زیاد نیست. ظفر در شمال تهران است؛ حال آنکه پیروزی در شرق تهران است. کلی هوای آلوده باید ریه آدم را چرک کند تا از پیروزی به ظفر رسید؛ اما در فرهنگ عمید یا معین که دیروز دست بغل دستی ام در اتوبوس بود،دقیقاً جلوی ظفر نوشته بود پیروزی. به جای این همه فاصله –آن هم با آن هوای آلوده و ترافیک سنگین- مرحوم معین یا شاید هم مرحوم عمید فقط با یکی دو نقطه،از ظفر به پیروزی می رسد. نمی دانم چرا مردم که می توانند این قدر راحت با یک کتاب لغت زندگی کنند و به همه جای علم بروند،این همه زحمت می کشند. البته من اوضاعم فرق می کند. از دوران بچگی ام خیلیها می گفتند که من عاقبت باید با اتوبوس تهران را گز کنم. آقاجون همیشه این را می گفت. انگار همین دیروز بود،لب حوض نشسته بود و قلیان می کشید. بین هر دو بار پک زدن،تا صدای قل قل قلیانش می خوابید،شروع می کرد به نطق کردن. مثل خواننده های ترکمنی که هیچ وقت روی صدای ساز،آواز نمی خوانند. صدایش از بس قلیان کشیده بود،گرفته بود. نمی دانم چرا هر وقت یاد صدای آقاجون می افتم،قیافه دیوارهای تازه سیمان شدۀ خانه،جلوی چشمهایم می آید. شاید برای اینکه صدای آقاجون هم همان طور زبر و نخراشیده بود. هر وقت حرف می زد،در عالم بچگی احساس می کردم گوشم به دیوار سیمانی کشیده می شود. مثل همان موقعی که پسر همسایه به آدم تنه می زد و آرنج آدم در زیر پیراهنی آستین کوتاه به دیوار سیمانی کشیده می شد. تازه آن موقع هنوز خیلی پیر نشده بود. با آن صدای زبرش که انگار از ته چاه می آمد،می گفت:«این پسره هیچ چی نمی شه. ببین خانوم. نگی نگفتی ها. این بزرگ هم بشه،همین جوری مثل الان خیابانها را گز می کنه. به درد هیچ کاری نمی خوره. همه تابستان می رن یک جا پادویی،هم ناهارشون را بیرون کوفت می کنن،هم یک پولی می گیرن که خرج اَتَیناشون بکنن. اما این چی؟ از صبح تا شب ول می گرده. این به درد هیچ کاری نمی خوره. تنبله.»

مادرم آقاجون را ساکت می کرد و دلداری اش می داد که عباس هنوز خیلی کوچک است. وقتی بزرگتر شود،خودش دنبال کار می رود. اما خودش بعداً به من می گفت:«عباس،من اینها را می گم که آقا جون ساکت بشه. تو هم بچه،به خودت بیا. برو دنبال یک کسب و کاری. تا کی می خوای این جوری راست راست ول بگردی؟»

بعد هم شروع می کرد و همۀ پسرهای هم سن و سالم را به رخم می کشید تا شاید مرا به راه بیاورد؛ اما خودش هم می دانست فایده ندارد. خودم هم می دانستم. همه می دانستند،قسمت عباس هم این بوده که خیابانها را گز کند.

 

دیروز من البته دو نکته جدید را کشف کرده بودم. یکی همان پیروزی و ظفر بود. دیگری هم مربوط می شد به خیابان شهید رجایی. اتوبوس خط ترمینال بلافاصله بعد از ترمینال به خیابان شهید رجایی می رسد. دیروز همین طور الله بختکی چشمم به تابلوی خیابان شهید رجایی افتاد. روی زمینه ای سفید با خط آبی و یا شاید سرمه ای نوشته بودند،”رجایی”. شهیدش را با خط قرمز نوشته بودند. شهیدش بدجوری توی چشم می زد. توی هوای کثیف پایین شهر،تابلو خیلی تمیز بود. فکر کنم در کل خیابان،تنها چیز رنگی،آن هم با آن رنگ قشنگ،فقط همان تابلو بود. یاد چند هفته پیش افتادم. چند هفته پیش نزدیکی های میدان تجریش در شمال شهر با اتوبوس می رفتیم. آن روز مجبور بودم به شمال شهر بروم. برای من البته واقعاً جنوب شهر و شمال شهر فرق نمی کند. هر کدام به نوعی جذاب هستند. اما در شمال شهر،توی یکی از آن خیابانهای ساکت و تمیز که پرنده پر نمی زند،اتوبوس شرکت واحد آرام جلو می رفت. بر خلاف خیابان شهید رجایی آن خیابان هوای خیلی تمیزی داشت. به جای کامیون و ماشینهای قراضه،داخل خیابان پر بود از ماشینهای آخرین مدل با رنگهایی که توی چشم می زد. آدم خجالت می کشید از اینکه با اتوبوس هوای آن خیابان را کثیف کند. البته اتوبوس خیلی خلوت بود. گمان می کنم اصلاً مسافر نداشت. هوس کرده بودم اسم خیابان را بفهمم؛ اما دریغ از یک تابلو. نمی دانستم در کدام طرف خیابان تابلو زده اند. مجبور بودم مرتب از صندلیهای طرف چپ به صندلیهای طرف راست بروم. شکر خدا راننده هم هیچ نمی گفت. انگار نه انگار که مسافر دارد و انگار نه انگار که این مسافر این قدر روی صندلیها جابه جا می شود. بالاخره یک تابلو دیدم. گوشۀ تابلو اعلامیه زده بودند: تدریس خصوصی گیتار و پیانو توسط خانم. اعلامیه نصف تابلو را پوشانده بود. این کار،یعنی اعلامیه چسباندن روی تابلو،جرم است. برای اینکه شاید کسی مثل من بخواهد تابلو را به طور کامل ببیند. به هر حال تابلو به طور کامل پیدا نبود؛ اما در نصفۀ دیگرش با همان خط سرمه ای نوشته بودند:”باهنر”. اعلامیۀ تدریس خصوصی روی کلمۀ شهید را پوشانده بود. آن رنگ قرمز شهید رفته بود زیر عبارت توسط بانو؛ اما قرمزی اش از همان زیر هم مشخص بود. به نظرم خیابان شهید باهنر بود.

 

 

این نکته ها را باید جایی یادداشت کنم. بعضی از این نکته ها خیلی بدیع و جذابند؛ اما وضعیت من طوری است که متأسفانه نمی توانم یادداشت بردارم. بعضی از این نکات برای همه قابل تأمل است. مثلاً همین خیابان شهید رجایی و شهید باهنر. این دو نفر عمری با هم رفیق بوده اند. با هم برای انقلاب کار کرده اند. با هم به مقام رسیدند. یکی شد نخست وزیر و دیگری هم رییس جمهور. تازه با هم شهید شدند. این طور هم نبود که شهید باهنر برای شمال شهری ها کار کند،شهید رجایی برای جنوب شهری ها. چرا باید بین اسامی این دو آدم که تا این اندازه با هم نزدیک بوده اند،این قدر فاصله باشد! اصلاً درست نیست. بهتر بود هر دو خیابان نزدیک هم بودند. حالا شمال شهر و جنوب شهرش خیلی مهم نیست. مهم نزدیکی خیابانهای این دو نفر آدم است که این قدر خودشان به هم نزدیک بوده اند.

 

 

شاید من زیادی روی اسامی خیابانها حساس باشم. گاهی به خاطر یک نکته که در اسامی خیابانها پیدا می کنم،روزها ساکت می مانم. تمام فکر و ذکرم می شود نکته ای که کشف کرده ام. گاهی وقتها به خاطر اسم یک خیابان،احساس می کنم نفسم بالا نمی آید. به این زندگی من که زندگی نمی شود گفت؛ ولی به هر حال زندگی برایم سخت می شود. البته خودم هم قبول دارم که بیش از حد روی اسامی خیابانها حساسم. هر کسی به یک چیزی حساس است،من هم به اسم خیابانها. ریشۀ حساسیت من بر می گردد به چند سال پیش. شاید شش یا هفت سال پیش. خوب یادم می آید: یک روز پنجشنبه بود که از بهشت زهرا به خانه می آمدم؛ از قطعۀ شهدا. من پنجشنبه ها تقریباً آزادترم. می توانم به هر جایی که دلم بخواهد سر بزنم. از بهشت زهرا به خانه می آمدم. عشقم کشیده بود با اتوبوس بیایم،مثل دوران بچگی. تا خانه چند خط عوض کردم. سر کوچه که رسیدم آقاجون را دیدم که از ته کوچه می آید. بیچاره دولا دولا راه می رفت و انگار با زمین پدر کشتگی داشته باشد در هر قدم عصایش را محکم به زمین می زد. از ته کوچه بوی توتون و تنباکو می داد. از همان سر کوچه قد دیلاقم را به نشانه احترام تا کردم و به پیرمرد سلام کردم. جواب نداد. انگار نه انگار که بالاخره ما هم یک روز آدم بوده ایم. مانده بودم پیرمرد برای چه توی این صلات ظهر از خانه بیرون زده است. نزدیکتر که شد،دیدم مثل همیشه است. همان کت بلنده اش را پوشیده بود. همان که بیشتر به سرداری می مانست. تعجبم بیشتر شد. این کت را همیشه وقتی کار مهمی داشت می پوشید. مثلاً وقتی می خواست به اداره ای برود یا قدیمترها وقتی به مدرسه ما می آمد و می خواست آبروی ما حفظ شود. وقتی لفظ قلم حرف می زد و با همان صدای نخراشیده اش می گفت:«من ابوی آقای عباس محسنی هستم. مخفی نماند آمده بودم.»  و خدا می داند به خاطر این طرز حرف زدنش چقدر ناظم و مدیر و معلم یواشکی می خندیده اند و آبروی ما هم چقدر حفظ می شده است.

 

با کت بلنده اش بیرون آمده بود. می دانستم اگر از او بپرسم به کجا می رود،جوابم را نمی دهد. هول برم داشته بود. به دلم افتاده بود که بیرون رفتنش به من مربوط است. نزدیکتر که شدم شکّم بر طرف شد. قاب عکسی را زیر بغل زده بود. اگرچه عکس داخل قاب مشخص نبود؛ اما از همان پرده پشت عکس و قابش فهمیدم کدام عکس است. عکس من بود. یک عکس تمام قد با کت و شلوار. سالها پیش،آن عکس را گرفته بودم. کت و شلوار پلوخوری ام را پوشیده بودم و به عکاسی رفته بودم. همه در کوچه و خیابان با تعجب به من نگاه می کردند. دو روز بعد که عکس ظاهر شد،وقتی با سر و وضع همیشگی ام پهلوی عکاس رفتم،عکس را به من ندادند. می گفت:«این که عکس شما نیست. صاحبش یک جوان خوش پوش و مرتب بود.»

با هر بدبختی ای که بود عکس را به دست مادرم دادم. آقاجون هم از دیدن عکس خیلی کیف کرد:«عباس! ماشالله عباس آقای محسنی. عباس شکل آدم حسابی ها شدی.»

مادرم هر جا برای خواستگاری می رفت این عکس را با همین قاب زیر چادرش می گرفت و به خانواده دختر نشان می داد. اگر خانواده دختر آشنا بودند که فقط از دیدن عکس تعجب می کردند. اگر هم آشنا نبودند وقتی مرا می دیدند یا کسی را برای تحقیق می فرستادند،می گفتند:«عجب عکسی بودها. آدم فکر می کرد یارو چقدر آقاست. ترکه ای. قد بلند،کت و شلوار نو. پسره ولگرد. ببین مردم چقدر پدر سوخته شدن. چه جور سر آدم را می خوان کلاه بذارن. خوب شد فرستادیم تحقیق.»

خلاصه این عکس بهترین عکس من بود. توی تمام زندگی ام،فقط در همان چند دقیقه عکاسی،آدم حسابی شده بودم. کم کم فهمیدم و فهمیدند که با این عکس نمی شود برای عباس آقای محسنی زن گرفت. همیشه می خندیدم و می گفتم:«به درد حجلۀ عروسی نخوره،به درد حجلۀ خودم که می خوره.»

و مادرم چقدر از این حرف لجش می گرفت!

حالا معلوم نبود که چرا آقاجون این عکس را برداشته است و با آن گامهای مصمم،عکس را به کجا می برد. دنبالش راه افتادم. انگار اصلاً متوجه نبود. هرچه سعی می کردم صدای کفشم را در بیاورم،انگار صدا به گوشش نمی رسید. تاب نیاوردم. پریدم جلوی رویش ایستادم. هرچه بود،من صاحب عکس بودم. بلند گفتم:«آقاجون کجا می رین با عکس من؟»

به جلو نگاه کرد. دستمالش را در آورد. تف غلیظی داخل دستمال انداخت و به راه افتاد. از این بدتر نمی توانست مرا خراب کند. انگار نه انگار که من حرف زده باشم. همین طور دنبالش تند تند قدم می زدم که به شهرداری منطقه مان رسید. هرچه به او اصرار کردم فایده نکرد. خدا او را ببخشد. البته او هم همیشه همین را در مورد من می گوید. از پله های شهرداری بالا رفت. انگار همین دیروز بود.

 

 

 

دیروز من دو نکته کشف کردم. این جور که الان دارم فکر می کنم،امروز بعید است نکته ای کشف کنم. عقب اتوبوس نشسته ام. هرچه به خیابان نگاه می کنم،فایده ندارد. انگار هیچ نکته ای وجود ندارد. سرم را بر می گردانم. اتوبوسها را زنانه مردانه کرده اند. پهلویم یک دختر نشسته است. روسری سیاه. نه مقنعه است. بچه محصل است. احتمالاً دبیرستانی است. به چشم خواهری چقدر قشنگ است. استغفرالله! هنوز هم آدم نشده ایم. اینجا هم آدم نشده ایم. شکر خدا دور و بری ها متوجه نشده اند. خودش هم همین طور. نمی دانم چرا هنوز هم وسوسه دست از سر ما بر نمی دارد. باید بروم مثل بقیۀ مردها همان جلو  در قسمت مردانه بنشینم.

اتوبوس اصلاً چیز بدی نیست. همیشه برای من جذاب بوده است. از بچگی تا حالا. یادش بخیر. از همین اتوبوسها بود؛ اما نه مثل اینها که رویش با رنگهای شاد و زنده نوشته باشند،”همه کاره براون”. سالها پیش بود. الان که فکر می کنم،به نظرم می آید این خاطره مربوط به قرنها پیش است. جوان بودم و زنده. یکی از همین اتوبوسها بود. به جای این که رویش در رنگهای شاد و زنده تبلیغ کرده باشند،”همه کاره براون”،رویش گل پاشیده بودند. این هم نکتۀ امروز. شکر خدا نکتۀ امروز هم پیدا شد. روی اتوبوس را گل پاشیده بودند. داخلش پر بود از آدمهای ریشو با لباسهای خاکی و سبز. به جبهه می رفتند. من هم بیکار و به قول آقاجون بیعار. با خودم گفتم برای مدتی هم به صورت تفریحی جبهه بروم. و رفتم.

 

نکتۀ امروز را هم پیدا کردم. این هم از کار امروز. دیگر کاری ندارم. بهتر است به خانه بروم. از جا بلند می شوم. دختر بدجوری نشسته است. نمی شود از کنارش رد شد.

-دختر خانم… ببخشین.

جوابم را نمی دهد. اصلاً مرا تحویل نمی گیرد. به درک. تحویل هم می گرفت فایده نداشت. از کنارش رد می شوم. هیچ احساسی ندارم. دختر هم به روی خودش نمی آورد. از اتوبوس پایین می آیم. بهتر است به خانه بروم. البته رفتن ندارد. به اندازۀ یک حیوان هم به من توجه نمی کنند. به اندازۀ یک کلاغ. چندین سال پیش بود. آقا روی منبر می گفت که روزی می رسد که به صورت یک کلاغ می آیی روی درخت خانه می نشینی و قار قار می کنی؛ اما کسی به تو توجه نمی کند. آقاجون هم توی مجلس بود. اصلاً خودش مرا برده بود پای منبر آقا. حالا ما شدیم همان کلاغ آقا. نه آقاجون نه مادر،هیچ کدام مرا تحویل نمی گیرند.

 

سر کوچه مان می رسم. سرم را پایین می اندازم. بارها با خودم عهد کرده ام که به تابلوی کوچه مان نگاه نکنم. با خودم می گویم:«آخه آقاجون… همان گلبن چهارم چه ایرادی داشت؟»

طاقت نمی آورم. سرم را بالا می گیرم و نگاه می کنم. تابلوی سفید با کادر آبی. رویش با خط آبی یا سرمه ای نوشته اند،”عباس محسنی”. قرمزش بدجوری توی چشم می زند. شهیدش را با قرمز نوشته اند.

 

 

با چه زبانی بگویم. من شهید نشده ام. من مرده ام. این را بارها گفته ام و هیچ کس توجه نکرده است. من به عنوان تفریح و سرگرمی به جبهه رفتم. تازه خیلی هم خوش نگذشت. همان روز اول تا آمدیم ببینیم کجا آمده ایم،یک خمپاره وسط چادر خورد. نه اشهد گفتم نه یا حسین. ترکش به گلویم خورد. خیلی هم درد گرفت. پدرم در آمد تا مردم. کاش می مردیم و همه چیز تمام می شد. کاش ما را فوری داخل جهنم می انداختند. اولین اشتباهشان این بود که مرا در قطعۀ شهدا دفن کردند. هرچه در مرده شوی خانه زور زدم که بگویم من شهید نشده ام،نشد که نشد. مرا چال کردند توی قطعۀ شهدا. پدرم در آمده است. نه عذابم می دهند،نه تکلیفم را روشن می کنند. با شهدای کناری هم که اصلاً نمی شود حرف زد. همه اش حرف خدا و پیغمبر و دعای توسل و دعای کمیل. شبها نمی گذارند آدم بخوابد. شما نمی دانید اینجا چه خبر است. اینها روحشان همیشه آزاد است؛ ولی خودشان می گویند،دلشان گرفته است و به شهر نمی روند. برای این که هم من از تنهایی در بیایم و هم خودشان راحت به کارهایشان برسند،ساعات آزادی شان را به من داده اند؛ اما شرط کرده اند که هر بار به شهر می روم،برای شان نکته جدیدی کشف کنم. الهی هر چه زودتر به قول آخوندها صور اسرافیل بدمد و من از این زندگی،زندگی که نمی شود گفت،مردگی نکبتی خلاص شوم!

 

 

 

 

قبل از کلام آخر:

این یه مصاحبۀ قدیمی با رضا امیرخانی یه که واسه خالی نبودن عریضه به ش لینک دادم.

 

 

کلام آخر:

با وجود همۀ فراز و فرودهایی که نوشته های رضا امیرخانی به خودش دیده،و با وجود این که نسبت به نوشته هاش بی نظر نیستمو نقدهایی دارم،ولی به هر حال جزو سمپات ها ش به حساب می آم… و هیچ کدوم از نوشته هاش تا حالا «من او» ش نشده واسه م.

 

موضوع: پست‌های قدیمی بی‌دسته‌بندی
تاريخ: سه‌شنبه، 11 سپتامبر ، 2007

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com