“ابومخنف می‌گوید: ضحاک‌بن عبدالله مشرقی گفته است:

روز عاشورا چون دیدم یاران امام(علیه‌السلام) به شهادت رسیدند و دشمن به خود و خاندانش راه پیدا کرد و از یاران امام(علیه‌السلام) جز سوید ابن عمرو بن أبی‌مطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی، کسی باقی نمانده، (خدمت امام علیه‌السلام رسیده) عرض کردم:

ای فرزند رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله)! می‌دانی که من و تو قراری داشتیم؛ به تو عرض کردم: تا برای تو یاورانی باشند، می‌مانم و یاری‌ات می‌کنم و چون یاور نداشتی، آزادم که بروم و شما پذیرفتید؟

امام(علیه‌السلام) فرمود: «راست گفتی، اما چگونه از دست این همه دشمن می‌گریزی؟ چنانچه می‌توانی، برو؛ مرا با تو کاری نیست.»


پس به سوی اسب خود رفتم. من اسب خود را -در آن زمان که سپاه ابن‌سعد، اسب‌های ما را پی می‌کردند- برده، در یکی از خیمه‌های میانی اصحاب، بسته بودم و خود با ایشان پیاده می‌جنگیدم و در آن روز، دو نفر از دشمنان امام(علیه‌السلام) را کشتم و دست دیگری را بریدم و آن روز چندین بار امام(علیه‌السلام) به من فرمود: «دستت رنجور مباد! خدا دستت را نبرد! خدا از خاندان پیامبرت پاداش نیکت دهد!» و چون مرا اجازۀ رفتن داد، اسب خود را از خیمه بیرون آوردم و بر آن سوار شدم و او را زدم. چون (آماده شد و) به پا ایستاد، سواره از میان سپاه دشمن فرار کردم و ایشان به ناچار راهم را گشودند (و من رهیدم) و پانزده نفر به تعقیب من پرداختند تا به شفیّه -روستایی نزدیک ساحل فرات- رسیدم و چون به من رسیدند، رو به آنان کردم؛ کثیر بن عبدالله و ایوب‌بن مشروح و قیس‌بن عبدالله صائدی مرا شناخته، گفتند: این ضحاک‌بن عبدالله مشرقی است؛ این پسر عموی ماست؛ شما را به خدا از او دست بردارید!

سه نفر ایشان که تمیمی بودند گفتند: باشد، به خدا سوگند! درخواست برادران خود را می‌پذیریم و از او چشم می‌پوشیم.

دیگران هم چون چنین دیدند، رهایم کردند و خدا مرا نجات داد.




قال أبومخنف: حدّثنی عبدالله‌بن عاصم، عن الضحاک‌بن عبدالله المشرقی، قال:

لمّا رأیتُ أصحاب الحسین(علیه‌السلام) قد أصیبوا، و قد خُلِص إلیه و إلی أهل بیته، و لم یبق معه غیرُ سُوَید بن عمرو بن أبی‌المطاع الخَثعَمیّ و بشیر بن عمرو الحضرمیّ، قلتُ له: یابن رسول‌الله، قد علمتَ ما کان بینی و بینک، قلتُ لک: أقاتل عنک ما رأیتُ مقاتلاً، فإذا لم أرَمقاتلاً فأنا فی حلّ من الانصراف، فقلتَ لی: نعم.

قال: فقال: «صدقتَ، و کیف لک بَالنّجاء! إن قدرتَ علی ذلک فأنت فی حِلٍّ».

قال: فأقبلتُ إلی فرسی و قد کنت حیث رأیت خیل أصحابنا تُعقَر، أقبلتُ بها حتّی أدخلتها فسطاطاً لأصحابنا بین البیوت، و أقبلت أقاتل معهم راجلاً، فقتلتُ یومئذ بین یَدَی الحسین(علیه‌السلام) رجُلین،و قطعت یدَ آخر، و قال لی الحسین(علیه‌السلام) یومئذ مراراً: «لا تُشلَل، لا یقطع الله یدک، جزاک الله خیرا عن أهل بیت نبیّک(صلی‌الله علیه و آله)»

فلمّا أذن لی استخرجتُ الفرس من الفسطاط، ثمّ استویتُ علی متنها، ثمّ ضربتُها حتّی إذا قامت علی السّنابک رمیتُ بها عُرض القوم، فأخرجوا لی، و اتبعنی منهم خمسة عشر رجلاً حتّی انتهیتُ إلی شُفَیَّة؛ قریة قریبة من شاطیء الفرات، فلمّا لحقونی عطفتُ علیهم، فعرفنی کثیر بن عبدالله الشّعبیّ و أیّوب بن مِشرَح الخَیوانیّ و قیس بن عبدالله الصائدی، فقالوا: هذا ضحّاک بن عبدالله المِشرقی، هذا ابن عمِّنا، نُنشُدکم اللهَ لما کففتم عنه!

فقال ثلاثة نفر من بنی‌تمیم کانوا معهم: بلی والله لنجیبنّ إخواننا و أهل دعوتنا إلی ما أحبّوا من الکفّ عن صاحبهم.

قال: فلمّا تابع التمیمیّون أصحابی کفّ الآخرون؛ قال: فنجّانی الله.”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، صص510-511، حدیث410» به نقل از:

تاریخ الطبری، دارلکتب الاسلامیة، بیروت، ج3، ص329 / الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، احیاءالتراث، بیروت، ج2، ص569 / عبرات المصطفین، شیخ‌محمدباقر محمودی، مجمع احیاءالثقافة الاسلامیة، قم، ج2، ص54]

 

 

“… بارالها! آسمان را از اینان بازدار و ایشان را قحطی‌ای، همچون قحطی زمان یوسف، بر انگیز و غلام ثقیف [گویا مراد حضرت(علیه‌السلام)، مختار بن ابی عبیدة ثقفی باشد] را بر آنان چیره ساز تا پیاله‌های تلخ مرگ را بر آنان بنوشاند و هیچ‌یک را واننهد؛ هر کشته‌ای را کشته‌ای و هر ضربتی را ضربتی، انتقام گیرد و انتقام من و اولیاء و خاندان و پیروانم را از ایشان بستاند…



… اللّهمّ أحبس عنهم قَطر السَّماء، وابعث علیهم سِنینَ کَسِنیِّ یوسف، وَ سَلِّط علیهم غُلامَ ثَقیفٍ یَسقیهم کأساً مُصَبِّرَة، فلا یَدَعُ فیهم أحداً، قَتلة ً بِقَتلَةٍ وَ ضربة ً بِضَربَةٍ، یَنتَقِمُ لی وَ لِأولیائی وَ أهل بیتی وَ أشیاعی منهُم …”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، ص478، حدیث377» به نقل از:

مقتل الحسین(علیه‌السلام) للخوارزمی، ج2، ص5 / بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج45، ص8 / العوالم، بحرانی، مدرسة امام مهدی، قم، ج17، ص251]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: سه‌شنبه، 27 نوامبر ، 2012

 

“ابن‌اعثم می‌گوید:

حبیب‌بن مظاهر نزد امام(علیه‌السلام) آمده، عرض کرد: ای فرزند رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله)! در نزدیکی ما قبیله‌ای از بنی‌اسد است؛ به من اجازه می‌فرمایی نزد آنان رفته، آنان را به یاری تو فراخوانم؟ امید است خدا آنان را پاسدار تو کند.

امام(علیه‌السلام) فرمود: «می‌توانی.»


حبیب به صورت ناشناس، در تاریکی شب نزد آنان رفت؛ ایشان حبیب را شناخته، دانستند از بنی‌اسد است؛ گفتند: چکار داری؟

گفت: بهترین ارمغانی را که نماینده‌ای برای مردم خود می‌آورد، برای شما آورده‌ام؛ آمده‌ام شما را به یاری فرزند دختر پیامبرتان فراخوانم که او همراه جمعی از مؤمنان است و یک نفر ایشان، از هزار نفر بهتر است؛ آنان او را تنها نگذارند و هرگز رهایش نکنند؛ این عمر سعد است که او را محاصره کرده است و شما خویش و فامیل منید؛ اکنون این اندرز را برای شما آورده‌ام؛ از من در یاری او پیروی کنید تا بدین وسیله به شرف دنیا و آخرت دست یابید؛ به خدا سوگند! کسی از شما در رکاب فرزند دختر پیامبر (صلی‌الله علیه و آله)، با تحمل سختی‌ها در راه خدا کشته نمی‌شود، مگر آنکه در عالی‌ترین درجات قرب خداوندی، رفیق محمّد (صلی‌الله علیه و آله) خواهد بود.


عبدالله‌بن بشر اسدی [الفتوح: بشر بن عبیدالله] از جا پرید و گفت: من اولین نفرم که به این دعوت پاسخ می‌دهم؛ سپس این رجز را خواند: این مردم می‌دانند -آن زمان که جنگ را رها کنند و چون از آن به هم گویند، رزم‌آوران از بیم باز ایستند- من، بی‌باک قهرمانی جنگجویم که گویی شیر بیشۀ دلاوری‌ام.

سپس مردان بنی‌اسد یک‌به‌یک پیش آمده، نود نفر به هم پیوستند و آهنگ یاری امام(علیه‌السلام) را کردند. در این وقت، مردی از قبیله بیرون رفته، خود را به عمر سعد رساند و او را از ماجرا آگاه کرد.

ابن‌سعد، اَزرق را خواسته، با چهارصد نفر سوار جنگجو به کمین آنان گسیل داشت. بنی‌اسد در تاریکی شب، رو به سوی لشکرگاه امام(علیه‌السلام) آوردند؛ ولی در ساحل فرات -در حالی که فاصلۀ کمی با سپاه امام(علیه‌السلام) داشتند- با این گروه چهارصد نفری ابن‌سعد روبرو شدند؛ پس دو گروه با هم درگیر شدند و نبرد سختی درگرفت.

حبیب‌بن مظاهر به ازرق فریاد زد: وای بر تو با ما چکار داری؟ برگرد و بگذار بوسیلۀ (کشتن) ما، شخص دیگری جز تو، بدبخت شود.

ازرق نپذیرفت و بنی‌اسد دانستند که توان رویارویی با آنان را ندارند، از این رو پراکنده شده، به سوی قبیلۀ خویش بازگشتند و از بیم شبیخون ابن‌سعد، همان شب کوچ کردند و رفتند.

حبیب‌بن مظاهر نیز نزد امام(علیه‌السلام) آمده، از آن رویداد گزارش داد. امام(علیه‌السلام) فرمود: «لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم.»




و أقبل حبیب بن مظاهر الأسدی إلی الحسین(علیه‌السلام) فقال: یابن رسول‌الله هاهنا حیّ من بنی‌أسد بالقرب منّا، أتأذن لی فی المصیر إلیهم فأدعوهم إلی نصرتک، فعسی الله أن یدفع بهم عنک؟

قال: «قد أذنتُ لک یا حبیب»، فخرج حبیب إلیهم فی جوف اللیل متنکّراً حتّی أتی إلیهم فعرفوه أنّه من بنی‌أسد، فقالوا: ما حاجتک؟

فقال: إنّی أتیتکم بخیر ما أتی به وافد إلی قوم، أتیتکم أدعوکم إلی نصر ابن بنت نبیّکم، فإنّه فی عصابة من المؤمنین، الرّجل منهم خیر من ألف رجل، لن یخذلوه و لن یسلّموه أبداً، و هذا عمر بن سعد قد أحاط به، و أنتم قومی و عشیرتی و قد أتیتکم بهذه النّصیحة فأطیعونی الیوم فی نصرته تنالوا بها شرف الدّنیا و الآخرة، فإنّی اُقسم بالله لا یقتل أحد منکم فی سبیل الله مع ابن بنت رسول‌الله صابراً محتسباً إلّا کان رفیقا لمحمّد(صلی‌الله علیه و آله) فی علّیین.

قال: فوثب إلیه رجل من بنی‌أسد یقال له عبدالله بن بشر [فی الفتوح: بشر بن عبیدالله]، فقال: أنا أوّل من یجیب إلی هذه الدّعوة، ثمّ جعل یرتجز و یقول:

قد علم القوم إذا تواکلوا

و أحجم الفرسان إذا تناقلوا

إنّی شجاع بطل مقاتل

کأنّنی لیث عرین باسل

ثمّ تبادر رجال الحیّ حتّی التأم منهم تسعون رجلاً فأقبلوا یریدون الحسین(علیه‌السلام)، و خرج رجل فی ذلک الوقت من الحیّ حتّی صار إلی عمر بن سعد فأخبره بالحال، فدعا ابن سعد برجل من أصحابه یقال له الأزرق بن حرب الصیداوی، فضمَّ إلیه أربعمائة فارس و وجّهه نحو حیّ بنی‌أسد، فبینما اولئک القوم قد اقبلوا یریدون عسکر الحسین(علیه‌السلام) فی جوف اللیل، إذا استقبلهم خیل ابن سعد علی شاطیء الفرات، و بینهم و بین عسکر الحسین(علیه‌السلام) الیسیر، فناوش القوم بعضهم بعضاً واقتتلوا قتالاً شدیداً، و صاح حبیب بن مظاهر الأسدی بالأزرق: ویلک مالک و مالنا انصرف عنّا، و دعنایشقی بناغیرک، فأبی الأزرق أن یرجع، و علمت بنو أسد أنّه لا طاقة لهم بالقوم، فانهزموا راجعین إلی حیّهم، ثمّ إنّهم ارتحلوا فی جوف اللیل خوفاً من ابن سعد أن یبیّتهم، و رجع حبیب بن مظاهر إلی الحسین(علیه‌السلام) فخبّره بذلک فقال(علیه‌السلام): «لا حول و لا قوّة إلّا بالله العلیّ العظیم».”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، صص431-432، حدیث345» به نقل از:

الفتوح، ابن اعثم کوفی، دارالکتب الاسلامیة، بیروت، ج5، ص100 / بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج44، ص386 / العوالم، بحرانی، مدرسة امام مهدی، قم، ج17، ص237]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: سه‌شنبه، 27 نوامبر ، 2012

 

“ابن اعثم می‌گوید:

امام حسین(علیه‌السلام) در کربلا فرود آمد و در برابر او، حر بن یزید ریاحی با هزار اسب‌سوار موضع گرفت.


امام(علیه‌السلام) قلم و کاغذی خواست و به بزرگان کوفه که امید هواداری آنان می‌رفت، چنین نوشت:

«به نام خداوند بخشندۀ مهربان؛ از حسین‌بن علی به سلیمان‌بن صرد و مسیّب‌بن نجبه و رفاعة‌بن شدّاد و عبدالله‌بن وال و همۀ مؤمنان؛

اما بعد: همانا شما می‌دانید که رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) در حیات خود فرمود: «هر که فرمانروایی ستمگر را ببیند که حرامهای خدا را حلال می‌شمرد، پیمان خدا را می‌شکند، سنت پیامبر خدا(صلی‌الله علیه و آله) را مخالفت می‌ورزد و با بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار می‌کند، سپس با گفتار و کردار خود بر او نشورد، خدا را سزد که او را در جایگاه آن ستمگر درآورد.»

و نیز می‌دانید که این قوم، پیرو شیطان شده، از پیروی خدای رحمان سرتافته‌اند و فساد را آشکار ساخته، حدود الهی را تعطیل کرده‌اند و اموال عمومی را برای خود گزیده، حرام خدا را حلال و حلال او را حرام کرده‌اند و من به سبب نزدیکی (نسبی و معنوی) خود به رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) از هر کس دیگر سزاوارترم که بر آنان بشورم (و در برابرشان بایستم) و نامه‌های شما به من رسید و فرستاده‌های شما (پی در پی) نزد من آمدند که شما (کوفیان) بیعت کرده‌اید و مرا تنها نخواهید گذاشت.

اکنون اگر در بیعت خود وفا دارید، حق و بهرۀ ایمانی و رشد خود را تمام و کمال دریافت کنید و خود من با شما، و خاندان و فرزندانم با خاندان و فرزندان شما خواهند بود و در من برای شما نمونه‌های هدایت است، و اگر چنین نکنید و پیمان خود را بشکنید و از بیعت خود بیرون روید، به جانم سوگند! که این رفتار از شما ناشناخته نیست؛ شما با پدر و برادر و پسر عموی من نیز چنین کردید؛ آیا گول‌خورده، جز آن است که فریب شما خورَد؟ شما از حق دور افتاده، بهرۀ ایمانی خود را تباه ساختید و هر که پیمان بشکند، بر زیان خود پیمان شکسته است و خدا ما را از شما بی‌نیاز خواهد کرد. والسلام.»


سپس نامه را مهر کرده، پیچید و به قیس‌بن مسهّر صیداوی داد؛ قیس نامه را به کوفه برد و (دستگیر شد و سرانجام) به شهادت رسید.

چون خبر شهادت قیس به امام(علیه‌السلام) رسید، اشک از دیدگان حضرت(علیه‌السلام) سرازیر شده، (رو به خدای سبحان آورد و) عرض کرد: «خدایا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود، جایگاهی ارجمند قرار ده و ما و آنان را در قرارگاه رحمت خویش فراهم آر که تو به هر چیز توانایی.»




ابن أعثم: و نزل الحسین(علیه‌السلام) فی موضعه ذلک، و نزل الحرّ بن یزید حذائه فی ألف فارس، و دعا الحسین(علیه‌السلام) بداوة و بیضاء و کتب ذلی أشراف الکوفة ممّن کان یظنّ أنّه علی رأیه:

«بسم الله الرحمن الرحیم، مِن الحسین‌بن علی إلی سلیمان‌بن صرد، وَ المُسَیِّب‌بن نَجبَة، وَ رُفاعَة‌بن شَدّاد، وَ عبدالله‌بن وال، وَ جَماعة المؤمنین، أمّا بعد، فَقَد عَلِمتم أنَّ رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) قَد قالَ فی حیاته: «من رأی سلطاناً جائراً مستحلاً لحرام، أو تارکاً لعهدالله، و مخالفاً لسنّة رسول‌الله، فعمل فی عبادالله بالإثم و العدوان ثمّ لیم یغیّر علیه بقول و لا فعل، کان حقّاً علی الله أن یدخله مدخله»، و قد عَلِمتُم أنّ هؤلاءِ لَزموا طاعة الشّیطان، وَ تَوَلَّوا عَن طاعة الرّحمن، وَ أظهروا الفَساد، وَ عَطَّلوا الحُدود، وَاستَأثَروا بِألفَیءِ، وَ أحَلّوا حرام الله وَ حَرّموا حلاله، وَ أنا أحَقُّ مِن غَیری بِهذا الأمر لِقَرابَتی مِن رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله).

وَ قَد أتَتنی کُتُبُکُم وَ قَدِمَت علیَّ  رُسُلکم بِبَیعتکم، أنّکم لا تَخذُلونی،  فإن وَفَیتُم لی ببیعتکم فقد إستَوفَیتُم حَقَّکم وَ حَظَّکم وَ رُشدَکم، وَ نفسی مع أنفسکم، وَ أهلی وَ وُلدی مع أهالیکم و أولادکم، فلکم فیَّ اُسوةٌ، وَ إن لم تفعلوا وَ نَقَضتُم عهدِکم وَ مَواثقکم وَ خَلَعتُم بَیعتَکم، فَلَعَمری ما هیَ مِنکم بِنُکر ٍ، لقد فعلتموها بِأبی و أخی و ابن عمّی، هَل المَغرورُ إلّا مَن اغتَرَّ بِکُم، فَإنّما حقَّکم أخطَأتُم، وَ نصیبَکم ضَیَّعتُم، وَ مَن نَکَثَ فَإنّما ینکُثُ علی نفسه، وَ سَیُغنی اللهُ عنکم، والسلام».

ثمّ طوی الکتاب و ختمه و دفعه إلی قیس‌بن مسهّر الصیداوی، فسار إلی الکوفة و قتل بها، و لمّا بلغ الحسین(علیه‌السلام) قتل قیس استعبر باکیاً، ثمّ قال: «اللّهمّ اجعل لنا و لِشیعتنا عندک منزلاً کریماً، وَاجمع بَینَنا و بینَهُم فی مُستقرّ مِن رحمتک إنّک علی کلّ شیء قدیر».”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، صص424-426، حدیث340» به نقل از:

الفتوح، ابن اعثم کوفی، دارالکتب الاسلامیة، بیروت، ج5، ص91 / مقتل الحسین(علیه‌السلام) للخوارزمی، ج1، ص234 / بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج44، ص381 / العوالم، بحرانی، مدرسة امام مهدی، قم، ج17، ص232]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: سه‌شنبه، 20 نوامبر ، 2012

 

“طریحی گفته است: روایت شده که:

امام(علیه‌السلام) زمینی را که قبر او در آن واقع است، از مردم نینوا و غاضریه به شصت‌هزار درهم خریداری کرد و آن را به ایشان صدقه داد و شرط فرمود تا (عاشقانش را) به قبرش رهنمون شوند و زائرانش را تا سه روز میهمانی کنند.



قال الطّریحی: رُویَ أنّه(علیه‌السلام) أشتَریَ النَّواحی الّتی فیها قَبرُهُ مِن أهل ِ نِینَوی وَ الغاضِریَّة بِسِتّنَ ألفَ دِرهم وَ تَصَدَّقَ بِها عَلیهم، وَ شَرَطَ عَلیهم  أن یُرشِدوا إلی قَبره وَ یُضَیَّفوا مَن زارَهُ ثَلاثَة أیّام ٍ.




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، ص163، حدیث339» به نقل از:

مجمع البحرین، فخرالدین الطریحی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ج4، ص28 / معالی السبطین، شیخ‌محمدمهدی حائری، انتشارات شریف رضی، ج1، ص284]




هم‌چون‌این:

(+) نقلی پیرامون مدفن اباعبدالله(سلام‌الله علیه)


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: سه‌شنبه، 20 نوامبر ، 2012

 

“حسین‌بن عبدالوهاب می‌گوید: از امام سجاد(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود:

کوفیان نزد علی(علیه‌السلام) آمده، از نیامدن باران شکایت کردند و گفتند: (از خدا) برای ما باران بخواه؛ امیرمؤمنان(علیه‌السلام) به حسین(علیه‌السلام) فرمود: برخیز و از خدا باران طلب کن.

او برخاسته، حمد و ثنای الهی به جای آورد و بر پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) درود فرستاد و عرض کرد:

«بارالها! ای بخشندۀ خیرات و نازل‌کنندۀ برکات! از آسمان بر ما، سرشار ببار و ما را از بارانی بسیار، فراگیر، انبوه، پر دامنه، پیوسته ریزان، روان و شکافنده (ی زمین‌های خشک و تشنه) -که با آن از بندگانت ناتوانی را برداری و زمینهای مرده را زنده سازی- سیراب فرما؛ آمین ای پروردگار جهانیان!»


او دعای خود را به پایان نبرده بود که ناگهان خدای متعال باران (سیل‌آسا) فرستاد؛ عربی بادیه‌نشین از برخی نواحی کوفه آمد و گفت: دره‌ها و تپه‌ها را پشت سر گذاشتم در حالی که آب یکی در دیگری (از فراوانی)، پیچ و تاب می‌خورد.




الحسین‌بن عبدالوهاب: عن جعفر بن محمد بن عمارة، عن أبیه، عن الصادق، عن أبیه، عن جدّه(علیهم‌السلام) قال:

جاء أهل الکوفة إلی علی(علیه‌السلام) فشکوا إلیه إمساک المطر، و قالوا له: استسق لنا. فقال للحسین(علیه‌السلام): قم واستسق.

فقام و حمد الله و أثنی علیه و صلّی علی النّبیّ و قال:

اللّهمَّ معطی الخیرات، و منزل البرکات، أرسل السّماء علینا مدراراً، و اسقنا غیثاً مغزاراً، واسعاً، غدقاً، مجلّلاً سحّاً، سفوحاً، فُجاجاً تنفّس به الضّعف من عبادک، و تحیی به المیّت من بلادک، آمین ربّ العالمین.

فما فرغ(علیه‌السلام) من دعائه حتّی غاث الله تعالی غیثاً بغتة، و أقبل أعرابیُّ من بعض نواحی الکوفة فقال: ترکت الأودیة و الآکام یموج بعضها فی بعض.”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، ص163، حدیث92» به نقل از:

عیون المعجزات، حسین‌بن عبدالوهاب، انتشارات شریف رضی، قم، ص64 / بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج44، ص187، حدیث16 / العوالم، بحرانی، مدرسة امام مهدی، قم، ج17، ص51، حدیث1]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: دوشنبه، 19 نوامبر ، 2012

 

“چون ابوبکر از دنیا رفت و خلافت را به عمر سپرد، حسین(علیه‌السلام) بر او اعتراض کرده، پیرامون خلافت احتجاج فرمود.

طبرسی نقل کرده که:

عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) نشسته، با مردم سخن می‌گفت؛ در ضمن از این آیۀ شریفه که پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) از خود مؤمنان به آنان سزاوارتر است،  یاد کرد. حسین(علیه‌السلام) (که در سنین کودکی بود) از گوشۀ مسجد به او خطاب کرد: «ای دروغگو! از منبر پدرم رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) پایین بیا (این) منبر پدر تو نیست.»

عمر گفت: حسین جان! (راست می‌گویی) منبر پدر تو است، نه منبر پدر من؛ چه کسی این را به تو آموخته است؟ پدرت علی‌به ابی‌طالب؟

حسین(علیه‌السلام) فرمود: «اگر هم فرمان پدرم را برده باشم، به جانم سوگند! او هدایت‌کننده است و من ره‌یافتۀ اویم؛ او از عصر رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) بر عهدۀ همۀ مردم، بیعت (و پیمان ولایت) دارد؛ آن را جبرئیل از نزد خدا آورد و جز بی‌باوران به کتاب خدا، آن را انکار نکنند؛ مردم او را با دلهای خود شناختند، ولی با زبان انکار کردند؛ وای بر آنان که حق ما خاندان رسالت را انکار کنند؛ چگونه محمد(صلی‌الله علیه و آله) پیامبر خدا، آنان را از شدت خشم و عذاب دردناک ملاقات کند.»

عمر گفت: حسین جان! لعنت خدا باد بر هر که حق پدر شما را منکر شود؛ (این) مردم (بودند که) ما را امیر خود ساختند؛ چنانچه پدرت را حاکم کرده بودند، ما نیز می‌پذیرفتیم.

حسین(علیه‌السلام) فرمود: «پسر خطاب! پیش از اینکه تو ابوبکر را بر خود امیر کنی تا او نیز تو را -بی‌هیچ حجتی از پیامبر خدا(صلی‌الله علیه و آله) و بی‌هیچ رضایتی از آل محمد(صلی‌الله علیه و آله)- امیر (پس از خود) کند، کدام مردم تو را امیر خود کردند؟! آیا رضایت شما، رضایت محمد(صلی‌الله علیه و آله) است؟! و آیا رضایت آل محمد(صلی‌الله علیه و آله) خشم محمد(صلی‌الله علیه و آله) است؟! آگاه باش! اگر زبانی پا بر جا در تصدیق و کرداری که مؤنان، یاری‌اش رسانند بود (تو به این آسانی‌ها) بر آل محمد سلطه نمی‌یافتی که به منبرشان بر آیی و حاکم بر آنان شوی، آن هم حکومت با کتابی که در خاندان محمد(صلی‌الله علیه و آله) فرود آمده و تو از نکات (بلند) و سربسته و تأویل آن جز شنیدن به گوشها، چیزی نشناسی؛ نادرست و درستکار نزد تو برابر است؛ پس خدا به آنگونه که سزایی، سزایت دهد و از بدعتی که پدید آوردی، به سختی بازجوئی‌ات کند.»


راوی گوید:

عمر، خشمگین از منبر پایین آمد و با گروهی از یارانش تا در خانۀ امیر مؤمنان آمده، اجازه خواست؛ امام اجازه داد و او وارد شد و گفت: ای اباالحسن! امروز از فرزندت حسین چه‌ها که ندیدم! در مسجد رسول خدا با صدای بلند با ما سخن می‌گوید و اوباش مدینه را بر من می‌شوراند.

حسن(علیه‌السلام) فرمود: آیا کسی که (از جانب خدا و رسول، هیچ اختیار و) حکمی ندارد، بر همانند حسین(علیه‌السلام) فرزند پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) بر می‌تازد یا به همکیشانش اوباش می‌گوید؟! بدان که خود، جز با اوباش به حکومت نرسیدی؛ پس خدای متعال از رحمت خود دور سازد کسی را که اوباش را بشوراند.

امیر مؤمنان(علیه‌السلام) فرمود: ابامحمد! آرام باش! تو به این زودی‌ها خشم نمی‌کنی و فرومایه و آشفته‌مزاج نیستی؛ سخنم را بشنو و با شتاب سخن مگو.


عمر گفت: ای ابالحسن! اینان (حسن و حسین علیهماالسلام) اندیشه‌ای جز خلافت ندارند.

امیر مؤمنان(علیه‌السلام) فرمود: آنان به رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) نزدیک‌تر از آنند که دل به خلافت خوش کنند؛ تو -ای فرزند خطاب!- آنان را به حقشان راضی کن تا کسانی که پس از این دو می‌آیند از تو خشنود شوند.

عمر گفت: رضایشان در چیست؟

فرمود: خشنودی‌شان در بازگشت از خطا و خودداری از گناه با توبه کردن است.

عمر گفت: اباالحسن! فرزندت را ادب کن تا با حاکمان که فرمانروایان زمین‌اند، کاری نداشته باشد!!

امیر مؤمنان فرمود: من گنهکاران را بر گناهشان و کسانی را که بیم لغزش و هلاکتشان دارم، ادب می‌کنم؛ اما کسی که بابای او رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) و کیش او ادب پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) است، ادبی بهتر از آن نمی‌بیند تا به آن رو کند؛ ای فرزند خطاب! آنان را راضی کن.


راوی گوید:

عمر بیرون آمد و در بین راه با عثمان‌بن عفان و عبدالرحمن‌بن عوف برخورد کرد؛ عبدالرحمن پرسید: ابا حفص! چه کردی؟

عمر گفت: آیا با علی و شیر بچه‌های او توان بحث هست؟!

عثمان گفت: ابن خطاب! اینان فرزندان عبد مناف‌اند که پرمایه‌اند و دیگر مردم بی‌مایه.

عمر (خشمگین شده)، گفت: دیگر این سخنان فخرآمیز را تکرار مکن، این سخن را از روی حماقت گفتی.

عثمان (نیز عصبانی شد و) جامۀ او را گرفته، پرتابش کرد و دورش ساخت و گفت: فرزند خطاب! گویا آنچه گفتم قبول نداری!

عبدالرحمن دخالت کرده، جداشان ساخت و مردم پراکنده شدند.




و إذا مضی الأول لسبیله فأدلی الخلافة إلی الثانی، اعترض علیه الحسین(علیه‌السلام) واحتجّ علیه فی غصب الخلافة.

کما روی الطبرسی: أنّ عمر بن خطاب کان یخطب الناس علی منبر رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) فذکر فی خطبته أنه أولی بالمؤمنین من أنفسهم، فقال له الحسین(علیه‌السلام) -من ناحیة المسجد-: «إنزل أیّها الکذّاب عن منبر أبی رسول‌الله لا منبر أبیک!»

فقال له عمر: فمنبر أبیک لعمری یا حسین لا منبر أبی، من علّمک هذا أبوک علی‌بن أبی‌طالب؟

فقال له الحسین(علیه‌السلام): «إن اُطع أبی فیما أمرنی فلعمری أنّه لهادٍ و أنا مهتد به، و له فی رقاب الناس البیعة علی عهد رسول‌الله، نزل بها جبرئیل من عندالله تعالی لا ینکرها الّا جاحد بالکتاب، قد عرفها الناس بقلوبهم و أنکروها بألسنتهم و ویل للمنکرین حقّنا أهل البیت، ماذا یلقاهم به محمّد رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) من إدامة الغصب و شدّة العذاب!!»

فقال عمر: یا حسین من إنکر حقّ أبیک فعلیه لعنة الله، أمَّرنا النّاس فتأمّرنا، أمّروا أباک لأطعنا.

فقال له الحسین(علیه‌السلام): «یا ابن الخطّاب فأیّ النّاس أمرک علی نفسه قبل أن تؤمّر أبابکر علی نفسک لیؤمّرک علی النّاس بلا حجّة من نبیّ و لا رضیً من آل محمّد، فرضاکم کان لمحمّد(صلی‌الله علیه و آله) رضیً؟ أو رضا أهله کان له سخطاً؟! أما والله لو أنّ للسان مقالاً یطول تصدیقه و فعلاً یعینه المؤمنون، لما تخطأت رقاب آل محمّد، ترقی منبرهم، و صرت الحاکم علیهم بکتاب نزل فیهم لا تعرف معجمه، و لا تدری تأویله إلّا سماع الآذان، المخطیءُ و المصیب عندک سواء، فجزاک الله جزاک، و سألک عما إحدثت سؤالاً حفیّاً».

قال: فنزل عمر مغضباً، فمشی معه اُناس من أصحابه حتّی أتی باب أمیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فاستأذن علیه فأذن له، فدخل فقال:

یا أباالحسن ما لقیت الیوم من إبنک الحسین، یجهرنا بصوت فی مسجد رسول‌الله، و یحرِّض علیّ الطغام و أهل المدینة.

فقال له الحسن(علیه‌السلام): «علی مثل الحسین ابن النبی(صلی‌الله علیه و آله) یشخب بمن لا حکم له، أو یقول بالطغام علی أهل دینه؟ أما والله ما نِلت إلّا بالطغام، فلعن الله من حرّض الطغام».

فقال له أمیرالمؤمنین(علیه‌السلام): «مهلاً یا أبامحمّد، فإنّک لن تکون قریب الغضب و لا لئیم الحسب، و لا فیک عروق من السودان، اسمع کلامی و لا تعجل بالکلام».

فقال له عمر: با أباالحسن إنهما لیهمان فی أ نفسهما بما لا یری بغیر الخلافة.

فقال له أمیرالمؤمنین(علیه‌السلام): «هما أقرب نسباً برسول‌الله من أن یهمّا، أما فأرضهما یا ابن الخطاب بحقهما یرض عنک من بعدهما».

قال: و ما رضاهما یا أباالحسن؟

قال: «رضاهما الرجعة عن الخطیئة و التقیة عن المعصیة بالتوبة.»

فقال له عمر: أدّب یا أباالحسن إبنک لا یتعاطی السلاطین الّذین هم الحکماء فی الأرض.

فقال له أمیرالمؤمنین(علیه‌السلام): «أنا اؤدّب أهل المعاصی علی معاصیهم، و مَن أخاف علیه الزلّة و الهلکة، فأما من والده رسول‌الله و نحله أدبه فإنه لا ینتقل إلی أدب خیر له منه، أما فأرضهما یا ابن الخطاب!

قال: فخرج عمر فاستقبله عثمان‌بن عفان و عبدالرحمن‌بن عوف، فقال له عبدالرحمن: یا أبا حفص ما صنعت فقد طالت بکما الحجة؟

فقال له عمر: و هل حجة مع ابن أبی‌طالب و شبلیه؟!

فقال له عثمان: یا ابن الخطاب، هم بنو عبد مناف، الأسمنون و النّاس عجاف.

فقال له عمر: ما اعد ما صرت إلیه فخراً فخرت به بحمقک، فقبض عثمان علی مجامع ثیابه ثمّ نبذ به وردّه، ثمّ قال له: یا ابن الخطاب، کأنّک تنکر ما أقول!؟ فدخل بینهما عبدالرحمن و فرّق بینهما و افترق القوم.”





فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، صص145-147، حدیث77» به نقل از:

الاحتجاج، طبرسی، نشر مرتضی، مشهد، ج1، ص292]


 

“علامۀ مجلسی می‌گوید: حافظ‌بن مردویه در کتاب خود به سه طریق از حسین‌بن زید بن علی‌بن الحسین(علیهماالسلام)، از امام صادق(علیه‌السلام) نقل کرده که فرمود: گواهی می‌دهم پدرم از پدر خود، از جد خود امام حسین(علیه‌السلام) حدیث کرده که فرمود:

هنگامی که (گروهی از) انصار (از مدینه) آمده بودند تا در کنار جمرۀ عقبه (در منا) با رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) بیعت کنند، پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) فرمود: ای علی! برخیز (و از اینان بیعت بگیر).

علی(علیه‌السلام) عرض کرد: ای رسول خدا! بر چه چیز از ایشان بیعت بگیرم؟

حضرت فرمود: بر اینکه خدای متعال اطاعت شود و نافرمانی نگردد و بر اینکه از رسول خدا و اهل بیت و فرزندان او حمایت نمایند همانگونه که از خود و فرزندان خود حمایت می‌کنند.




قال المجلسی: رُویَ الحافظ ابن مردویه فی کتابه بثلاثة طرق عن الحسین بن زید بن علی بن الحسین، عن جعفر بن محمد (علیهماالسلام) قال:

أشهد لقد حدّثنی أبی عن أبیه عن جدّه عن الحسین بن علی (علیهماالسلام) قال:

«لَمّا جاءت الأنصار تُبایع رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) علی العقبة، قال: قم یا علی.

فقال علیّ: علی ما أبایعهم یا رسول‌الله؟

قال: علی أن یطاع الله فلا یعصی، و علی أن یمنعوا رسول‌الله و أهل بیته و ذرّیّته ممّا یمنعون منه أنفسهم و ذراریهم».”





فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، ص75، حدیث30» به نقل از:

بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج38، ص220 / مجمع الزوائد، هیثمی، دارالکتب العلمیة، بیروت، ج6، ص49]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: یکشنبه، 18 نوامبر ، 2012

 

“علامه مجلسی نقل می‌کند که:

فردی مسیحی به عنوان سفیر پادشاه روم به دربار یزید آمد؛ در مجلسی که سر (مطهر) امام حسین(علیه‌السلام) را آورده بودند حاضر بود؛ چون سر امام حسین(علیه‌السلام) را دید (منقلب شد و) گریست و فریاد و شیون سر داد تا آنجا که محاسنش از اشکهایش تر شد؛ سپس گفت:

ای یزید! من در زمان پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) به عنوان تاجر وارد مدینه شدم، می‌خواستم به پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) هدیه‌ای بدهم، از اصحاب او پرسیدم: پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) چه هدیه‌ای را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: عطر را بیش از هر چیزی دوست دارد و به آن مشتاق است؛ لذا دو نافۀ مشک و مقداری عنبر اشهب برداشته، خدمت حضرت بردم؛ آن روز در خانۀ همسرش ام‌سلمه بود؛ نگاهم که به او افتاد از مشاهدۀ جمال وی، نوری درخشان بر چشمانم تابید و شادیم را دو چندان کرد و دلم اسیر محبتش گردید؛ سلام کردم و عطر را پیش روی او نهادم، حضرت فرمود: این چیست؟ عرض کردم: هدیۀ ناچیزی است که خدمت شما آورده‌ام؛ فرمود: نامت چیست؟ عرض کردم: عبدالشمس؛ فرمود: نام خود را عوض کن؛ من تو را عبدالوهاب می‌نامم؛ (سپس فرمود:) اگر اسلام را بپذیری من هم هدیۀ تو را می‌پذیرم؛

با دقت به او نگریسته، در احوال وی اندیشه کردم، یقینم شد که او پیامبر است؛ او همان پیامبری است که عیسی(علیه‌السلام) از (ظهور) او به ما بشارت داده است، آنجا که فرمود: «من شما را مژده می‌دهم به پیامبری که پس از من خواهد آمد و نام او احمد است.»؛ پس ایمان آوردم، همان ساعت به دست او مسلمان شدم و در حالی که اسلام خود را پنهان می‌داشتم به روم بازگشتم، اکنون سالیانی است که با پنج پسر و چهار دختر خود مسلمانیم، من امروز وزیر پادشاه رومم و (تا کنون) هیچ‌یک از مسیحیان، بر حال ما آگاهی نیافته است.


بدان ای یزید! آن روز که در خانۀ ام‌سلمه و در حضور پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله)  این عزیز را -که اکنون سر بریدۀ او اینگونه خوار و ناچیز پیش روی توست- دیدم که در اتاق بر جد خود وارد شد در حالی که پیامبر(صلی‌الله علیه و آله)  آغوش خود را گشود تا او را در بغل بگیرد و فرمود: «محبوب دلم! خوش آمدی.» تا اینکه او را گرفت و بر دامن خود نشاند و پیوسته لب و دندان او را می‌بوسید و می‌مکید و می‌فرمود: «حسین جان! از رحمت خدا دور باد و خدا به او رحم نکند آنکه تو را می‌کشد و آنکه بر کشتن تو، مدد می‌رساند.»؛ این را می‌فرمود و می‌گریست.


روز دوم در مسجد پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) با او بودم که حسین(علیه‌السلام) همراه برادرش حسن(علیه‌السلام) خدمت پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) رسیدند؛ حسین(علیه‌السلام) عرض کرد: «بابا جان! من با برادرم حسن(علیه‌السلام) کشتی گرفتیم، ولی هیچ‌یک بر دیگری پیروز نشدیم؛ می‌خواهیم بدانیم کدامیک نیرومندتریم؟»

پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) فرمود: محبوبان من، جانان من! اکنون کشتی گرفتن، مناسب حال شما نیست، بروید خط بنویسید، هر که خطش زیباتر باشد، زور او هم بیشتر است؛

آن دو رفتند و هر کدام یک سطر نوشتند و خدمت پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) آورد،، به او دادند تا میان آن دو داوری کند؛ پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) لحظه‌ای به آن دو نگریست و نخواست هیچ‌یک را برنجاند، از این رو فرمود: حبیبان من! من مکتب نرفته و خط ننوشته‌ام، بروید نزد پدر خود تا او میان شما داوری کند و ببیند خط کدامیک زیباتر است؛

حسن و حسین (علیهماالسلام)رهسپار شدند و پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) نیز برخاسته، همراه آنان به خانۀ فاطمه(علیهاالسلام) وارد شد؛ ساعتی بعد، پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله) و سلمان فارسی از منزل بیرون آمدند، میان من و سلمان دوستی و علاقه‌ای بود، از سلمان پرسیدم: پدر آنان چگونه داوری کرد؟ خط کدامیک زیباتر بود؟

…سلمان گفت: چون خدمت پدر خود رسیدند و او حال آنان را دید، دلش سوخت و نخواست دل یکی را بشکند، از این رو فرمود: سراغ مادر خود بروید، او میان شما داوری کند؛ پس خدمت مادر خود رسیده، آنچه را نوشته بودند به او ارائه داده، عرض کردند: «مادر جان! جد بزرگوارمان فرمان داد هر یک چیزی بنویسیم تا روشن شود که هر کدام از ما خطش زیباتر بود، زورش نیز بیشتر است؛ ما هم نوشتیم و آن را خدمت او بردیم، اما او، ما را برای داوری نزد پدرمان فرستاد، پدر نیز داوری نفرمود و ما را (برای داوری) نزد شما فرستاد.»

فاطمه(علیهاالسلام) اندیشید که جد و پدر آنان نخواسته‌اند هیچ‌یک را برنجانند، اکنون من چه کنم؟ و چگونه داوری نمایم؟ لذا فرمود: ای نور دیدگانم! من گردن‌بند خود را بر سر شما پاره می‌کنم (تا جواهرات آن پخش شود)، هر یک گوهرهای بیشتری گرد آورد، خطش زیباتر و زورش بیشتر است -در گردن‌بند فاطمه هفت دانه مروارید بود- فاطمه براخاست و گردن‌بند را پاره کرد، حسن(علیه‌السلام) سه مروارید برچید و حسین(علیه‌السلام) هم سه مروارید، یک مروارید مانده بود که هر کدام می‌خواست آن را بردارد، خدای متعال به جبرئیل فرمان داد تا به زمین آید و بال خود را به آن زند و آن را دو نیمۀ برابر کند تا هر یک نیمه‌ای بردارند و هیچ کدام نرنجند، جبرئیل در چشم‌برهم‌زدنی فرود آمد و مروارید را دو نیمه کرد و هر یک، نیمی از آن برگرفتند.


ای یزید! بنگر که رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) (در خردسالی آنان) هیچ‌یک را در خط، برتری نداد و نخواست دل هیچ‌یک را بشکند و نیز امیرمؤمنان(علیه‌السلام) و فاطمۀ زهرا(علیهاالسلام)، همچنین پروردگار عزیز، نخواستند هیچ کدام را برنجانند، بلکه خدای متعال به جبرئیل فرمان داد تا مروارید را دو نیمه کند و خاطر هیچ‌یک آزرده نشود، اکنون تو اینگونه با (سر بریدۀ) فرزند دختر رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) رفتار می‌کنی؟! اُف بر تو و دین و آیینی که تو داری ای یزید!


سپس این (به ظاهر) مسیحی برخاست و سر حسین(علیه‌السلام) را در آغوش کشید و پیوسته آن را بوسه می‌زد و می‌گریست و می‌گفت: ای حسین! نزد جدت محمد مصطفی(صلی‌الله علیه و آله) و پدرت علی مرتضی(علیه‌السلام) و مادرت فاطمۀ زهرا(علیهاالسلام) برایم شهادت ده (که اینگونه از تو دفاع کردم).




رُویَ المجلسی، عن بعض مؤلّفات أصحابنا مرسلاً أنّ نصرانیّاً أتی رسولاً من ملک الروم إلی یزید -لعنه الله تعالی- و قد حضر فی مجلسه الذی ءتی إلیه فیه برأس الحسین(علیه‌السلام)، فلمّا رأی النصرانی رأس الحسین بکی و صاح و ناح حتّی ابتلت لحیته بالدموع، ثمّ قال:

إعلم یا یزید إنّی دخلتُالمدینة تاجراً فی أیّام حیاة النبی(صلی‌الله علیه و آله) و قد أردت أن آتیه بهدیّة، فسألت من أصحابه أیّ شیءٍ أحبّ إلیه من الهدایا، فقالوا: الطّیب إلیه من کل شیء و إنّ له رغبة فیه.

قال: فحملت من المسک فارتین و قدراً من العنبر الأشهب و جئت بها إلیه و هو یومئذ فی بیت زوجته ام‌سلمة(رضی الله عنها)، فلمّا شاهدتُ جماله أزداد لعینی من لقائه نوراً ساطعاً، و زادنی منه سرور، و قد تعلّق قلبی بمحبته، فسلّمت علیه و وضعت العطر بین یدیه.

فقال:«ما هذا؟»

قلت: هدیّة محقّرة أتیت بها إلی حضرتک.

فقال لی: «ما اسمک؟»

فقلت: اسمی عبدالشّمس.

فقال لی: «بدّل اسمک، فأنا أسمّیک عبدالوهّاب، إن قبلت منّی الإسلام قبلت منک الهدیّة».

قال: فنظرته و تأمّلته فعلمت أنّه نبی، و هو النّبی الّذی أخبرنا عنه عیسی(علیه‌السلام) حیث قال: إنّی مبشّر لکم برسولٍ یأتی من بعدی اسمه أحمد، فاعتقدت ذلک و أسلمت علی یده فی تلک الساعة، و رجعت إلی الروم و أنا أخفی الإسلام، و لی مدّة من السنین و أنا مسلم مع خمس من البنین و أربع من البنات، و أنا الیوم وزیر ملک الروم، و لیس لأحد من النصاری اطلاع علی حالنا.

واعلم یا یزید أنّی یوم کنت فی حضرة النبی(صلی‌الله علیه و آله) و هو فی بیت ام‌سلمة رأیتُهذا العزیز الّذی رأسه وضع بین یدیک مهیناً حقیراً، قد دخل علی جدّه من باب الحجرة، والنبی(صلی‌الله علیه و آله) فاتح باعه [بابه] لیتناوله و هو یقول: «مرحباً بک یا حبیبی»، حتّی أنّه تناوله و أجلسه فی حجره، و جعل یقبّل شفتیه و یرشف ثنایاه و هو یقول: «بعد عن رحمة الله من قتلک، لعن الله من قتلک یا حسین و أعان علی قتلک» و النبی مع ذلک یبکی.

فلمّا کان الیوم الثانی کنتُ مع النبی(صلی‌الله علیه و آله) فی مسجده إذا أتاه الحسین مع أخیه الحسن(علیهماالسلام) و قال: «یا جدّاه قد تصارعتُ مع أخی الحسن(علیه‌السلام) و لم یغلب أحدنا الآخر، و إنّما نرید أن نعلم أیُّنا أشدُّ قوّة من الآخر؟»

فقال لهما النبی(صلی‌الله علیه و آله): «یا حبیبیّ و یا مجتیُ إنّ التصارع لایلیق لکما، إذهبا فتکاتبا، فمن کان خطّه أحسن، کذلک تکون قوّته أکثر».

قال: فمضیا و کتب کلّ واحد منهما سطراً و أتیا إلی جدّهما النبی(صلی‌الله علیه و آله)، فأعطیاه اللّوح لیقضی بینهما، فنظر النبی(صلی‌الله علیه و آله) إلیهما ساعة و لم یرد أن یکسر قلب أحدهما فقال لهما: «یا حبیبیّ أنّی اُمّی لا أعرف الخط، إذهبا إلی أبیکما لیحکم بینکما و ینظر أیکما أحسن خطاً».

قال: فمضیا إلیه و قام النبی(صلی‌الله علیه و آله) أیضاً معهما و دخلو جمیعاً إلی منزل فاطمة(علیهاالسلام)، فما کان إلّا ساعة و إذا النبی(صلی‌الله علیه و آله) مقبل و سلمان الفارسی معه و کان بینی و بین سلمان صداقة و مودّة، فسألته کیف حکم أبوهما و خطّ أیّهما أحسن؟

قال سلمان(رضی الله عنه): إنّ النبی(صلی‌الله علیه و آله)  لم یجبهما بشیء، لأنّه تأمّل أمرهما و قال: «لو قلت: خطّ الحسن أحسن کان یغتمّ الحسین، و لو قلت: خطّ الحسین أحسن کان یغتمّ الحسن، فوجّهتهما إلی أبیهما».

فقلت: یا سلمان بحقّ الصداقة و الأخوّة الّتی بینی و بینک و بحق دین الإسلام إلّا ما أخبرتنی کیف حکم أبوهما بینهما.

فقال: لمّا أتیا إلی أبیهما و تأمّل حالهما رقّ لهما و لم یرد أن یکسر قلب أحدهما، قال لهما: «إمضیا إلی اُمّکما فهی تحکم بینکما» فأتیا إلی امّهما و عرضا علیها ما کتبا فی اللوح و قالا: «یا اُمّاه إنّ جدّنا أمرنا أن نتکاتب فکلّ من کان خطّه أحسن تکون قوّته أکثر، فتکاتبنا و وجّهنا إلیک»، فتفکّرت فاطمة(علیهاالسلام) بأنّ جدّهما و أباهما ما أرادا کسر خاطرهما، أنا ما أصنع و کیف أحکم بینهما، فقالت لهما: «یا قرّتی عینیّ إنّی اقطع قلادتی علی رأسکما فأیّکما یلتقط من لؤلؤها أکثر کان خطّه أحسن، و تکون قوّته أکثر».

قال: و کان فی قلادتها سبع لؤلؤات ثمّ انّها قامت فقطعت قلادتها علی رأسهما فالتقط الحسن(علیه‌السلام) ثلاث لؤلؤات، و التقط الحسین(علیه‌السلام) ثلاث لؤلؤات، و بقیت الأُخری، فأراد کل منهما تناولها فأمر الله تعالی جبرائیل(علیه‌السلام) بنزوله إلی الأرض و أن یضرب بجناحیه تلک اللؤلؤة و یقدّها نصفین بالسویةلیأخذ کل مههما نصفاً؛ لئلا یغتمّ قلب أحدهما، فنزل جبرائیل(علیه‌السلام) کطرفة عین و قدّ اللؤلؤة نصفین فأخذ کلّ منهما نصفاً.

فانظر یا یزید! کیف رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) لم یدخل علی أحدهما ألم الترجیح فی الکتابة، و لم یرد کسر قلبهما، و کذلک أمیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و فاطمة(علیهاالسلام)، و کذلک ربّ العزّة لم یرد کسر قلب أحدهما، بل أمر مَن یقسم اللؤلؤة بینهما لجبر قلبهما، و أنت هکذا تفعل بابن بنت رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله)  افٍّ لک و لدینک یا یزید.

ثمّ أنّ النصرانی نهض إلی رأس الحسین(علیه‌السلام) و احتضنه و جعل یقبّله و هو یبکی و یقول: یا حسین اشهد لی عند جدّک محمّد المصطفی، و عند أبیک علی المرتضی، و عند أُمّک فاطمة الزهراء صلوات‌الله علیهم أجمعین.”





فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، صص66-70، حدیث28» به نقل از:

بحارالانوار، مجلسی، مکتبة الاسلامیة، تهران، ج45، ص189، حدیث36 / منتخب الطریخی، انتشارات شریف رضی، قم، ص63]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: یکشنبه، 18 نوامبر ، 2012

 

“از علی(علیه‌السلام) روایت شده که فرمود:

حسن(علیه‌السلام) در زمان رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) مرا اباالحسین صدا می‌کرد و حسین(علیه‌السلام) مرا اباالحسن می‌خواند و هر دو، رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) را پدر صدا می‌کردند؛ چون رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله) از دنیا رحلت فرمود، آنان مرا پدر خواندند.



عن علی(علیه‌السلام) أنّه قال:

کان الحسن فی حیاة رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) یدعونی أباالحسین، و کان الحسین یدعونی أباالحسن، و یدعوان رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) أباهما، فلمّا توفّی رسول‌الله(صلی‌الله علیه و آله) دعوانی بأبیهما.”




فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیه‌السلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیه‌السلام)، نشر معروف، قم، ص57، حدیث23» به نقل از:

مقاتل الطالبیین، ابواالفرج اصفهانی، دارالمعرفة، بیروت، ص24 / المناقب للخوارزمی، ص39 / المناقب، ابن شهرآشوب، انتشارات علامه، ج3، ص113 / فرائد السمطین، ج2، ص81]


موضوع: بهره‌ای از کلام خدا و اولیای خدا
تاريخ: جمعه، 16 نوامبر ، 2012

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com