نویسندۀ باصفای «آینده از آنِ حزبالله» دعوت کرده دربارۀ وبلاگم قدری بنویسم. سرسلسلۀ این خاطرهبازی، جنابِ «خوابگرد»، از بروبچهها خواسته بود: «اگر در همهی این سالها بیوبلاگ زندگی نکردهاید. در بارهی وبلاگتان بنویسید، از هر زاویه که خوشتر میدارید. تاریخ شخصی وبلاگتان اگر باشد که چه بهتر.»
تو فکر فرو رفتم… قصه از کجا شروع شد؟ …به پیشترین نوشتههای بلاگفام سرک کشیدم…
آخرای 85 چند بار وبلاگنوشتنو مزمزه کرده بودم؛ اما سرآخر، نوروز ِ 1386 بود که «پیچک سر به هوا» رو راهانداختم. وای خدا چه شوق و ذوقی داشتم. و چهقدر قالبهای سادۀ بلاگفا برای اونچه که دلم میخواست، علیل بود. این شد که تو نت گشتم ببینم اچتیامال چی هست اصن. قالبشو دستکاری کردم بلکه بتونم چیزایی که از نت خوشم میآد رو اونطور که دلم میخواد، توی وبلاگ بچپونم؛ شما فرض کن زور بزنی مطالبی که الان تو صفحههای اجتماعیت به اشتراک میذاری رو، توی اون دورهزمونه بخوای توی بلاگت جاساز کنی. سرآخر بلاگمو به یه فرم ِ اَجقوَجقی درآوردم که مپرس!
توی صندوقچۀ نظراتِ بلاگفام، دونهدونه نظر میافتاد؛ اما تو مخواه شرح دهم به چه زحمتی! ولی خداییش من از اوناش نبودم که نظر بذارم: «وبلاگِ خوبی داری، به وبلاگِ منم سر بزن». اصن خیلی وقتا بینشانی، و فقط با نام و عنوان، نظر میذاشتمو بعد از چند بار، یهدفه نشانی میذاشتم؛ و چون نوشتههاشونو خوب میخوندم، نظری که براشون میذاشتم معمولاً مقبول میافتادو توی این دید و بازدیدها، به وبلاگم پیوند (لینک) میدادن؛ در حالی که من هیچوقت پیوندِ (لینکِ) ثابت نمیدادم به جایی. خدا از سر ِ تقصیراتم بگذره الاهی!!
اولنظرهایی که برام اومد، اینجاست؛ از «حاجآقای انجوینژاد» گرفته تا نویسندۀ «عطششکن» اون وبلاگِ ساده رو موردِ لطف قرار دادنو نظر گذاشتن. هی روزگار! حالا که یادم میآد، حس ِ باحالییه؛ انگار که کودکی و خامیمو نظارهگر باشم. عالَمی داشتیمها!
خیلی از آشناهای وبلاگی ِ اونروزهام دیگه نمینویسن. هر کدوم از یه جایی به بعد، وبلاگنوشتنو رها کردنو رفتن. ازشون بیخبرم. اگه دسم میرسید -از شما چه پنهون- چن تاییشونو دوست داشتم میرفتم یقهشونو میگرفتم به دعوا، که چته!؟ اصن معلوم هس کوشی!؟ زندهای اصن؟! حالا خودت هیچی واسه دلِ مام که شده نباس آپ کنی؟! تنها گذاشتی رفتی!؟ باز ما رو کاشتی رفتی؟!
یه وبلاگِ دیگه هم دربارۀ کتاب داشتم: «چلوکتاب»؛ که نظردونیشو بسته بودم. وقتی قرار شد از بلاگفا بیام اینجا، دو تا بلاگها رو یکی کردمو خروجی گرفتم برای اینجا. حالا «چلوکتاب» یکی از دستهبندیهای موضوعی ِ هماینجاست.
اردیبهشت 89 بود که برای اینبنده کمالالانقطاع رخداد و از بلاگفا اومدم اینجا.
دقیق یادم نیس از کِی به بعد، احساس کردم انگار حرفِ خاصی برای گفتن ندارم؛ اما فکر کنم به «فرندفید» ربط داشته باشه. شبکههای اجتماعی برای من از فرندفید شروع شد؛ و تموم نشد! این یه مسأله؛ مسألۀ دیگه اینکه ازدباج کردم خب! واضح و مبرهن است وقتی یه وبلاگنویس ازدباج میکنه، وبنوشتههاشو میترکونه دیگه!! وگرنه، دیگه گریزی نیست جز اینکه فتیلهشو بکشه پایین؛ یعنی فتیله، خودش بهخودیِ خود، پاعین میعاد!! میپرسی چرا؟! …لاالهالاالله! …آخه بندۀ خدا! آدم باید خیلی چیز باشه که خلوتِ با همسر رو رها کنه بیاد بشینه به وبلاگنوشتن!!!
مسألۀ دیگه اینکه پدر و مادرم -خداوند نگهدارشون باشه الاهی- منو بچۀ کتابخونی بار آوردن. یه زمانی تو عنفوانِ جوانی دچار ِ نوعی یأس ِ فلسفی-عاطفی-اجتماعی-انفرادی شدمو دیگه چندان کتاب نمیخوندم؛ اما حالا چن سالییه که خوب کتاب میخونمو مطالعهکردن، بخشی از شبانهروزمو به خودش اختصاص داده. به نوشتههایی برمیخورم که خیلی بهتر از حرفای خودمه.
چن تا مسأله شد؟ …سه تا؛ حالا شما انگار کن چاهار و پنجی هم هست؛ که نمیخوام ابراز کنم. در نهایت، این چند مسأله سبب شده اینجا حالتِ فیشبرداری پیدا کنه؛ فیشبرداری از علاقهمندیهام و موضوعاتی که دربارهشون مطالعه میکنم.
چن سال پیش، کسانی بهم مراجعه کردن که اگرم حجتیهای نبودن، خیلی شبهِحجتیه بحث میکردن؛ مذهبیهایی ضدِ ولایتِ فقیه؛ که انگار اعتقادی و تشکیلاتی کار میکردنو حرفاشون حاویِ کینۀ عمیقی بود. دیدم جوابی براشون ندارم. بهطور خاص برای این موضوع وقت گذاشتمو مطالعه کردم.
حالا بیش از صد نوشته از مطالبِ اینجا به موضوع ِ «حکومتِ اسلامی، امامت و ولایتِ فقیه» اختصاص پیدا کرده. دریافتهم ما با اینمنحرفها کار نداشته باشیم، اینها با ما کار دارند. اخیراً چند بار بحثمون بالا گرفت؛ که شیعهگریِ سطحی و قشریشون در برابر ِ استدلالهایی از جنس ِ قرآن و سنت و سلوکِ مراجع و فقهای اعلام، درمانده و ناتوان بود.
لذتِ مطالعه برام اینقدر شیرینه که دلم نمیآد کنار بذارمو، وقتمو صرفِ تایپکردن کنم. اینه که الان کلی مطلب برای گذاشتن تو وبلاگ دارم ولی حس و حالِ تایپ نیست؛ ولی حس و حالِ کتابِ جدید دست گرفتنو خوندن هست. اینه که وضعمون اینه!! شوما دعا کن خدا شفا بده!
خب بسه!
با اینکه هم میتونم و هم میلم میکشه به این خودنویسی ادامه بدم، اما به هماین مقدار اکتفا میکنم.
در پایان، با کنجکاویِ بسیار، دعوت میکنم از وبلاگهای «پابرهنگان»، «پنکسم»، «عطششکن»، «الهدی»، «سعی»، «یادداشتهای پراکنده»، «گاهنوشتهای حسین شرفخانلو»، «نفسانیات»، «کوثرانه» و «دردهای خاکستری» تا این بازی رو پی بگیرن؛ و قدری دربارۀ گذشتۀ وبلاگشون بنویسن. بذارید یه کم بیشتر ازتون بدونیم. چیزی از بزرگیتون کم نمیشه که!
اجابت فرمودند:
گاهنوشتهای حسین شرفخانلو: چرا و چگونه وبلاگنویس شدم
عطششکن: این پیرهن آبیه!
یادداشتهای پراکنده: یادداشتهایِ پراکنده نویسی
الهدی: این خانه ی صورتی ِ ساکت…