“یکی از نزدیکان و محارم دربار پهلوی به نام «احمدعلی مسعود انصاری» که مادرش دخترخالۀ «فرح دیبا» بود، در سال 1357 به دستور مستقیم «محمدرضا پهلوی» مأمور ارتباط و مذاکرۀ مستقیم با «آیتالله شریعتمداری» میشود تا در مذاکره با وی، راههای پایان دادن به انقلاب مردم بررسی و نتیجه برای اجرا به شاه گزارش گردد. انصاری در خاطراتش مینویسد:
«بعد از جریانات قم و تبریز و اصفهان که عموماً در زمان آموزگار اتفاق افتاد و زمانی که خبرهایی که به دربار میرسید حکایت از تشدید تشنجها میکرد، به شاه گفتم که اگر اجازه میدهد به دیدار آیتالله شریعتمداری بروم و بیواسطه حرفهایش را بشنوم و ببینم که ایشان چه میگویند و خواستۀ ایشان چیست.
… 14فروردین بود و شاه از کیش به تهران بازمیگشت. در فرودگاه مهرآباد که هواپیما به زمین نشست، مرا صدا زد و گفت: حتماً برو و شریعتمداری را ببین.
روز 15فروردین 57 بود که در قم ابتدا آیتالله شریعتمداری مرا در بیرونی و در جمعی که سایرین هم حضور داشتند پذیرفت؛ اما در آخر مجلس گفتند: شما بروید و دو ساعت دیگر بیایید تا خصوصی یکدیگر را ببینیم. ما دو ساعت بعد به دیدن آیتالله رفتیم… ابتدا حرفهای معمولی بود و به مسائل روز کشید و احساس کردم که آیتالله آرام و به قول معروف، نرم است و ملاقات مؤثر بوده و روی ایشان تأثیر خودش را گذاشته است. خودمانی و صمیمانه شروع به صحبت کردم.
… قبل از هر چیز درخواست کردم آیتالله بفرمایند که درخواستهایشان چیست؟ و اضافه کردم که مأموریت من این است که شاید بتوانیم با کمک ایشان اوضاع را آرام کنیم و البته اصلاحات مورد نظر هم انجام خواهد شد و خواستههای روحانیت هم هر چه باشد انجام میگیرد، منتها باید جلوی آشفتگیها را گرفت و نگذاشت هرج و مرج حاکم بشود. آیتالله گفتند: ما هم همین را میخواهیم و فعلاً هم این را میخواهیم که ساعت را عوض کنند که با این ساعت جدید، وقت نماز مردم مشوش شده است. تقویم را هم برگردانند به صورت قدیم که مبدأ تاریخ، همان هجرت پیغمبر اکرم باشد. مدرسۀ فیضیه را هم باز کنند و مسئولیتش را من به عهده میگیرم.
… بعد از آن روز، تماس مستمر چه به صورت دیدار حضوری و چه به وسیلۀ تلفن ادامه داشت و کار به آنجا رسید که من همهروزه صبح به قم میرفتم و در محیط تفاهم حرفهایمان را میزدیم. در این جریان برای اینکه چگونگی تماس با آیتالله و نقش من به ظاهر پنهان بماند، به توصیۀ شخص شاه، جعفر بهبهانیان معاون دربار و مسئول امور مالی شخصی شاه در جریان کار و تماسها قرار گرفت.
… آیتالله شریعتمداری در صحبتهایش مرتب تکیه میکرد که کسی در جریان تظاهرات کشته نشود و میگفت بعضی از این کشتارها هم زیر سر کمونیستهاست که خونریزی کردهاند. به هر حال، جان کلام ایشان این بود که نترسید، تا تابستان همه چیز تمام میشود و با اطمینانی که میدادند مرا آرام میکردند. اما تابستان که تمام شد و بحران ادامه پیدا کرد، به ایشان گفتم: مگر قرار نبود تا پایان تابستان همه چیز درست شود؟ گفت: عجیب است که چنین شده است، فشارهایی روی من است که دست من هم برای عمل باز نیست.
به مناسبتی از ایشان پرسیدم کارهایی که آیتالله خمینی میکند بعضی یا اسلام نمیخواند، جواب داد: از شتر پرسیدند گردنت کج است و جواب داد کجای این هیکل ما راست است؟ بعد اضافه کرد چون من شوخ هستم آخوندها میگویند شریعتمداری به درد نمیخورد، ولی شوخ بودن کار بدی نیست.
… به هر حال، هر چه از بهار و تابستان 57 دورتر میشدیم، سیر حوادث نشان میداد که سر رشتۀ کار از دست ایشان هم به در رفته است و آیتالله خمینی حرکت را در جهتی خلاف میل ایشان هدایت میکند.
… ایشان قبل از بالاگرفتن موج انقلاب به من گفتند که خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس کنند و گفتند اگر از شاه اجازه بگیرید میخواهم شما را به عنوان رهبر این حزب انتخاب کنم. من این مسئله را جدی گرفتم و حتی از شاه هم موافقت لازم را گرفتم. اما روزی که برای تدارک و اعلام حزبی که آیتالله درصدد اعلام و تأسیس آن بود به قم میرفتم، در راه دیدم که اتوبوسها و سواریها ردیف در ردیف عازم تهران هستند. چون پرسوجو کردم و فهمیدم برای تظاهرات به تهران میروند، دانستم که سر رشتۀ کار در جای دیگری است و احساس کردم که با این اوضاع و احوال، کار چندانی از دست ایشان ساخته نیست.
در روز 17شهریور در قم و در خدمت آیتالله بودم و قرار بود آیتالله خبر ایجاد حزب را اعلام کند که خبر آمد در تهران بعد از زد و خورد میدان ژاله، حکومت نظامی اعلام شده است. من عذرخواهانه گفتم: کمی صبر کنید اوضاع آرام شود و دولت نظامی هم برداشته شود. ولی آیتالله جواب داد: اعلام حکومت نظامی را به شاه تبریک بگو؛ البته باید خیلی مواظب باشند کسی کشته نشود.
با فرا رسیدن 17شهریور و اعلام حکومت نظامی، برنامۀ تأسیس حزب نیز منتفی شد، تا اینکه بالاخره بعد از پیروزی انقلاب، بر اساس همان فکر اولیه، حزب مورد نظرشان یعنی «حزب جمهوری خلق مسلمان» را تأسیس کردند…
… رابطۀ من با مرحوم شریعتمداری تا زمانی که در ایران بودم یعنی تا دیماه 57 ادامه داشت و حتی وقتی به خارج هم آمدم یکی دو بار تلفنی با ایشان صحبت کردم. آخرین تماس من با آیتالله یکی دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود که با ایشان و از خارج به وسیلۀ تلفن تماس گرفتم. برخوردشان همچنان گرم و صمیمانه بود.»”
[«حزب خلق مسلمان ایران از ظهور تا سقوط، اصغر حیدری، انتشارات کیهان، ج1، صص75-78» به نقل از: «پس از سقوط، احمدعلی مسعود انصاری، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صص122-129»]