به نام خداوند ریز و درشت
خداوند دندان،خداوند مشت
حرف بود) نمی دونم چه قدر با باغ بونی آشنایی دارین. بیش تر درختا باری می دن که تو حد و اندازه های همون درخته. به عبارت دیگه،درخت از پس باری که می ده خوب بر می آد. اما پیش می آد گاهی درختی،میوه هایی حاصل می کنه که توان حمل شونو نداره. شاخه های درخت زیر بار فشار خم می شنو… می شکنن! (گرچه باغ بون به داد درخت می رسه و چوبی چیزی ستون می کنه زیر شاخه هاشو به ش مدد می رسونه،اما حرف من چیز دیگه ای یه.)
کلمه شد) ازون جایی که پرهیز دارم انگی سیاسی به م بخوره،مصداق و اسم نمی آرم. اما کمی که چشم بگردونید پیدا می کنید نمونه هایی رو که مثلاً طرف،نویسندۀ با اخلاق و با انصافی بوده،نقاش و هنرمند محجوب و مردم داری بوده،واعظ و خطیب متعهد و دل سوزی بوده،و بسیاری دیگه ازین قبیل نمونه ها که تو گذر زمان به صدری از صدارت یا وکالت و یا مدیر کلی یه جایی از جاها(!) رسیده و انگار نه انگار که این آدم همون آدم سابقه. اصلاً تو یه وادیایی می افته و سر از یه سری زد و بندهایی در می آره،سخت نگفتنی!
تابید) نوجوون که بودم اهل دلی رو می شناختمو مدتی از مصاحبت ش بهره می بردیم جمیعاً. عجیب تأکید می کرد الکی دعا نکنیم. حواس مون باشه چی از خدا می خوایم. مکرر در مکرر به مون نهیب می زد اول ظرفیت شو بخواین،بعد خودشو. و من مدت ها متحیر بودم ازین حرف ش که خیر و برکت مادی و معنوی رو هم بذارن کف دست ت،اگه ظرفیت شو نداشته باشی،اسباب افول تو فراهم می کنه و زهی صعود!
برام قابل هضم نبود؛ مگه می شه چیزی که اسم ش «خیر» و «برکته» و «اسباب کمال و سعادت»،(اگه ظرفیت کسب شو تو خودت فراهم نکرده باشی) سبب «شقاوت» ت بشه؟!
مَخلَص) آب کش که باشی،آب کوثر و زمزم هم از آسمان و زمین نازل شود و بجوشد،چیزی حاصل ت نخواهد شد!
ته نوشت ۱: این دفه چلوکتابو با یه مجموعه شعر آپ کردم.
ته نوشت ۲: کلامی که تکۀ اول ش «پروسه گرا» ست و تکۀ دوم ش «نتیجه گرا» !
ته نوشت ۳: این روزا یکی از هنری ترین اتفاقات سینمایی یه دنیا تو کن بر قراره؛ به این بهونه می خواستم بپرسم می دونستین یکی از اسپانسر های قدرتمند جشن وارۀ کن شرکت «میراژ» فرانسه است؟ یه مجموعۀ نظامی که جنگنده هاش تو رقابت های تسلیحاتی بازار داره. اونایی که قیافه می گیرنو دم از «هنر برای هنر» می زنن،وقتی حرف به این جور جاها کشیده می شه،عجیب صمٌ بکم می شن!
ته نوشت ۴: مدتی بود علاف این گزینش بودیم. کاغذ بازیای اداری رو پشت سر گذاشتیمو بعد از چن وقت خواستن مون نیروگاه واسه مصاحبه. نوبت من که شد رفتم تو. چهل دقیقه ای طول کشید…سؤالو جوابای مختلف…و اومدم بیرون.
…نمی دونم بیش تر دل خور بودم یا بیش تر عصبانی. ازون آدما نیستم که خودشونو با اصطلاحاتی مث قسمتو این حرفا خمار می کننو پا پس می کشن. من که بالاخره خودمو به این سیستم تحمیل می کنم. ولی این روزو یادم می مونه!
ته نوشت ۵: توی لک بودم اساسی. به توصیۀ بچه ها یه سر رفتیم «در حلقۀ رندان». این بار سعید بیابانکی جلسه رو اداره می کرد. مناسب و خوب. قدری خندیدیم،دو ساعتی. صراحت لهجه و طبع شاعرای جَوون،جذابو ستودنی بود. اما به نظرم،هنوز دود از کنده بلند می شد. من که به قدیمی ترا رأی دادم. راستی،بیتی که صدر این پست کاشتم عاریه از همون مجلسه. از باب یادآوری عرض کنم که جلسۀ این ماه،بیستم خرداد برگزار می شه.