کم کم دارم به این نتیجه می رسم که ازدواج اصلا ً مقرون به صرفه نیست!
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که ازدواج اصلا ً مقرون به صرفه نیست!
…
پی نوشت: …امر غریبی است این دعاگویی ما در حق آشنایان وبلاگی… نمی شناسی شان ولی یک یک به نام،یادشان می کنی… و گمان م خداوند چشم باریک می کند و لب به تبسم می گشاید که این بندگان،عجب دعاگوی همند… نادیده!
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
دعاگوی همه تان خواهم بود…
و به دعای خیرتان سخت محتاج م…
یا علی مددی
این پروژه های آخر سال هم دردسری بود واسه خودش. خیلی گرفتارم کرد. نرسیدم مطلب درست حسابی ای آپ کنم. وقتی هم خونه می رسیدم جنازۀ نیمه جونی بودم که فقط می رسیدم خودمو به یه گوشه برسونم تا به قبیلۀ اموات بپیوندم…
ولی به هر حال گذشت…
حالا هم دارم تند تند تایپ می کنم تا این چند روزی که نیستم،این پست ها جبران مافات کرده باشه…!
وقتی ما همون کهنه ای هستیم که بودیم،گیرم سال هم نو بشه… چه سود؟!
…رها کنم!
راستی! شمارۀ نوروزی «همشهری جوان» چیز خوبی از آب در اومده،روزهای تعطیل نوروز مطالعه ش خالی از لطف نیست… از دست تون می ره ها!
چه قدر دوست می داشتم که قدری وقت داشتمو این کتاب های نیمه کاره مو به اتمام می رسوندم. چه قدر دوست می داشتم این چلوکتاب هی زود به زود آپ بشه. خیر سرم این کتاب ها رو چیدم کنار مونیتور تا تو اولین فرصت مطالب شونو تو چلوکتاب بگنجونم… اما نشد که بشه…
تو این چند وقت نه درست رسیدم کتابی مطالعه کنم،فیلمی ببینم،تئاتری،نمایش گاهی،کوهی،دشتی…
خیلی عقب م،خیلی خیلی،لاک پشت شدم انگار…
ان شالله خلوتی فراهم کنم تا بلکه این نویز سیستم م فیلتر شه الهی!
امیدوارم این چند روز فرصت مغتنمی باشه برام تا چرتکه ای بندازمو حساب کتابی کنم با خودم،بلکه اهمیت «برنامه ریزی» واسه م موضوعیت پیدا کنه…
از دست نفس م شاکی م… تنبل شده… سستی می کنه… بی چاره م کرده… امان مو بریده…
الهی منو ساقی به هم سازیمو بنیادش براندازیم…
ته نوشت ۱: مردۀ کتاب خوندن این بچه م (662KB)!
ته نوشت ۲: ” چند جا از قول علیا حضرت فرح پهلوی نقل قولی شنیده ام که : نسلی که ما تربیت کردیم٬ ۸ سال جلوی صدام ایستادند. نسلی که جمهوری اسلامی تربیت کرده است… “
ته نوشت ۳: از مطالعۀ این نقد که پیرامون کتاب «فمینیسم: راه یا بیراه؟ کشف دوبارۀ خواست خدا برای آزادی زنان» نوشته شده،لذت بردم.
ته نوشت ۴: ۳ کاریکاتور تأمل برانگیز پیرامون غزه.
ته نوشت ۵: «مردم ایران سلام» ، «مردم ایران خداحافظ» شد! ازجمله معدود برنامه های تحسین برانگیز سیما بود…
ته نوشت ۶: از این کارت پستال های الکترونیکی ِ نوروزی خوش م اومد.
ته نوشت ۷: تصویری جالب از محل کار امام جمعۀ شیراز.
ته نوشت ۸: اسکناس… اسکناس… اسکناس…
ته نوشت ۹: آه… آه… دل تنگ ِ برخودی از جنس امیرالمؤمنین م … آآآآی که اگر علی بودی چه بودی…
ته نوشت ۱۰: سایت کارگاه از جمله سایت هایی یه که تو این چند سال گه گاه به ش سر می زنم…
ته نوشت ۱۱: حاج محمدرضا شاه…
ته نوشت ۱۲: تبلیغات انتخاباتی یه دیگه!
ته نوشت ۱۳: تأسف آوره این حکایت…
ته نوشت ۱۴: نوۀ امام،علی آقا،اخوی سید حسن خمینی؛ واسه م خاطره انگیزه اون عکس ش که از گونۀ امام،گل بوسه می چید. دیدن چهرۀ بالغ و جاافتاده ش جالب بود…
ته نوشت ۱۶: بدون شرح!
ته نوشت ۱۷: سلاح های جالب جاسوسی. عتیقه ن!
ته نوشت ۱۸: از برخی تصاویر کاوه کاظمی خوش م اومد. گالری سایت شو تمامو کمال زیر و رو کردم… این یا این یا این یکی رو ملاحظه کنین… سلیقه س دیگه!
ته نوشت ۱۹: نامۀ دوم آیت الله جعفر سبحانی به دکتر عبدالکریم سروش حاوی نکته های تأمل برانگیزی بود که این چند روز جدی به شون فکر می کردم. پاسخ هایی نیکو داشت به برخی پرسش هایی که ذهن مو درگیر کرده بود.
اما می خوام دربارۀ مطلبی،قدری بنویسم؛ وقتی این پاسخ رو مطالعه می کردم چیزی توجه مو جلب کرد؛ تیکه کنایه هایی که گه گاه چاشنی جمله ها شده بود.
سبب شد با تأمل و حوصله دوباره نامه های رد و بدل شدۀ عبدالکریم سروش و جعفر سبحانی رو مروری کنم. متوجه تیکه کنایه هایی شدم که چه تو لفافه و چه عیان،به چشم می اومد. درک نمی کنم چرا… اگه بحث استدلالی یه خب استدلال بیارید… حالا که به رد و بدل افکار پرداختین،چرا گه گاه بین جمله هاتون از تیکه کنایه استفاده می کنین…؟!
جدال احسن کجا و این تیکه کنایه ها کجا؟! اون پیامبری که تا کنون شناخته مو به ش ایمان دارم تو مناظره هاش (حتا با کفار و مشرکین عنود هم) چنین تیکه کنایه هایی نداشت… حالا شمایی که بر سر «کلام محمد»(صلی الله علیه و آله و سلم) جدال دارید،چه نسبتی داره با اخلاق محمدی این خرده تیکه کنایه هاتون؟!!!
ما شغل هایمان نیستیم
پسرم می گوید:«مامان،می خوام فوتبالیست بشم». من ماکارونی ها را می ریزم توی آب جوش قابلمه و فقط سر تکان می دهم. ۲ روز پیش گفته بود می خواهم مهندس شوم و روزهای پیشتر فضانورد شده بود و معلم و دکتر؛ و من همیشه مشغول کاری بوده ام و سر تکان داده ام . چند سال گذشته از روزهایی که من فعل شدن را با یکی از شغل ها صرف می کرده ام؛ خبرنگار شدن،نویسنده شدن،مهندس شدن و…؟
ما شغل های مان نیستیم؛ این را پسر کوچک من نمی داند و من می دانم. چند سال طول کشیده تا این را بفهمم؟ چقدر رفتن و برگشتن؟ چند سلام و خداحافظی؟ چقدر آشنایی و جدایی؟ چند بار تجربه؟ چندبار سرخوردگی؟
«شغل ها مهم نیستند»؛ برای گفتن این جمله به پسرم هیچ وقت، وقت مناسبی نیست؛ نه الان که رؤیا درست می کند نه بعداً که باید توانایی اش را پیدا کند نه بعدتر که باید جسارت تجربه داشته باشد.
پسرم! فعل شدن فعل عجیبی است و شغل ها فقط گوشه کوچکی از شدن ما می شوند اما من این را هیچ موقع به تو نخواهم گفت.
هیچ راهی نیست که این پیراهن های پاره کرده در تجربه را با او قسمت کنم. تجربه،سرنوشت گریز ناپذیر اوست و من هیچ راهی ندارم که از او مراقبت کنم؛ باید برود و پیراهن هایش پاره شود. چه حیف که خرده سنگ بت های شکسته ام را نمی توانم به او بدهم؛ باید خودش بت بسازد و پیش پشم خودش بت هایش بشکنند و فرو بریزند. سال های سرگردانی مقدس،رو به روی اوست و یقین،بعد از رفت و برگشت ها خدا کند سراغش بیاید.
ما در یک خانه زندگی می کنیم. فهرست او هر روز از آدم هایی پر می شود که می خواهد بشود و در فهرست من هر روز آدم هایی که نمی خواهم بشوم خط می خورند: نمی خواهم از این نوع معلم ها بشوم،از آن جور مهندس ها و از این مدل نویسنده ها… اما ما نمی توانیم فهرست هایمان را به هم نشان دهیم. زندگی یعنی همین؛ باید فهرست خودش را زندگی کند؛ خط خوردگی اجتناب ناپذیر.
روزی پسرم روی کلماتی که با عشق و رؤیا نوشته خط خواهد کشید و من هیچ راهی ندارم که او را از این درد دور نگه دارم.
نفيسه مرشد زاده
یادداشت تأمل برانگیز و دل پذیری بود که از شمارۀ ۱۵۸ هفته نامۀ همشهری جوان برگزیدمش.
صدای ضبط ش بلند بود؛ زیادی بلند! خواننده ای ترک (استانبولی) می خواند و آقای راننده سخت توی حال بود!
کنج کاوانه به صورت ش دقیق شدم؛ به نظر نمی آمد آذری تبار باشد. شیطنت م گل کرد؛ پرسیدم: «آقا متوجه می شید چی می خونه؟»
غافل گیر شده بود؛ اما خیلی کشیده و یله گفت: «نــــــــــه!»
بعد زیر چشمی نگاهی کرد و با لحن جالبی گفت: «ولی خوب می خونه!»
مکثی کردم؛ بعدش با لحنی ملایم توضیح دادم: «معشوقه ش به ش خیانت کرده… حالا داره به ش فحش می ده… نفرین ش می کنه…»
یک دفعه با چشمانی ذوق زده جیغ کشید: «ای ول!»
ته نوشت ۱: از نغز بودن این شعر طنز خوش م اومد…
ته نوشت ۲: ما که تو خونواده مون حسین دوربینی سوژه ای شده واسه خودش… هر وخ تو تلویزیون می بینیمش کلی درباره ش بحث می کنیم… باحاله!
ته نوشت ۳: راست ش از خوندن ش مور مور م شد… از این پست خوش م نیومد،ولی به ش لینک می دم… همین!
ته نوشت ۴: واسه م جالب بود وقتی متوجه شدم نوام چامسکی هم اهل نوشتن وبلاگه؛ وبلاگ نوام چامسکی. پست اخیرش قابل تأمله…
ته نوشت ۵: راست ش بعد از خوندن ش خواستم یه جمله بنویسم «تو ایالات متحده چه فرصتی فراهمه که ببین حتا رییس جمهورشونو لجن مال می کننو انگار نه انگار،اما تو مملکت ما…» که ناغافل خاطرات لجن پراکنی هایی که اواخر دوارن ریاست جمهوری هاشمی و خاتمی سر جفت شون در آوردن افتادمو لجن پراکنی هایی که همین حالاش سر رییس جمهور فعلی در می آرن…
…بی خیال ش شدم!
ته نوشت ۶: ” اما مدتی پيش كه شنيدم در اين دايرة المعارف جامع صفحه ای به كاريكاتورها و مطالب موهن اخير در مورد نبی اكرم(ص) اختصاص داده شده است… صفحه ی مورد نظر را يافتم و با كمال شگفتی مشاهده كردم كه در بالای صفحه به جای گزينه ی “Edit” يك قفل كوچك خودنمايی می كند كه وقتی موس را روی آن نگاه می داشتی اين جمله ظاهر مي شد: «اين صفحه از ويرايش محافظت شده است…»”
ته نوشت ۷: این یکی از پست های وبلاگ عبدالرضا هلالی یه.
ته نوشت ۸: وهابیت و اسلام.
ته نوشت ۹: دفتر مطالعات و تدوين تاریخ ايران.
ته نوشت ۱۰: قبر یزید ملعون در شام.
ته نوشت ۱۱: استفادۀ مفید(!) از نت که می گویند یعنی همین!!! …رها کنم!
این روزها واکنش هایی که موضع گیری عبدالکریم سروش برانگیخته،به شدت رسانه ای شده؛ مصاحبۀ سروش با میشل هوبنیک،که با عنوان «کلام محمد» منتشر شده،جدا از حاشیه های متنوعی که در بر داشته،شالودۀ اصلی ش «فرم» و «قالب» کلام وحی یه؛ نبی اکرم –صلی الله علیه و آله و سلم- که معنایی رو در قالب وحی دریافت می کنن،تو بیان ش به مردم استقلال عمل داشتن یا نداشتن؛ آیا به رسول الله همین جمله ها و عبارت ها (آیه ها) وحی می شده،یا این که بر قلب او معنایی وحی می شده و او با بیان خود به اون معنا صورت می داده…
گرچه حرف های دیگه ای هم زده شده تو اون مصاحبه،ولی اصلی ترین بخش اون مصاحبه به این مطلب اختصاص داشته… متن اصلی اون مصاحبه به زبان هلندی یه،و ترجمۀ انگلیسی ش این جاست.
گرچه در این باره بی نظر نیستم،اما قرار نیست این پست مو به نقد این طرز نگاه اختصاص بدم. تو این پست،می خوام قدری پیرامون برخی «واکنش»ها بنویسم؛ بخشی از واکنش هایی که اون مصاحبه بر انگیخته…
ناگفته نمونه که قدری پس از انتشار اون مصاحبه و بروز واکنش ها،عبدالکریم سروش مصاحبه ای با روزنامۀ کارگزاران انجام می ده که گویی جنبۀ توضیحی داره (حالا کار ندارم که واقعاً جنبۀ توضیحی داره اون مصاحبه یا جنبۀ توجیهی!).
«عبدالله نصری» تو یادداشتی هم اصل مصاحبۀ عبدالکریم سروش با اون خبرنگار هلندی رو به چالش می کشه و هم اون مصاحبۀ توضیحی با کارگزاران رو.
بیش تر مطالبی رو که خبرگزاری ها و برخی سایت ها با عنوان «نقد» منتشر کردنو «نقد» نمی دونم. خیلی هاشون اصل موضوع مطرح شده رو «خلط» کردن. وقتی بعضی از این به اصطلاح نقدها رو مطالعه می کردم،نا خودآگاه یاد مرحوم منوچهر نوذری می افتادمو «مسابقۀ هفته»ش،که تو قسمت نمایش فیلم ش همیشه به کنایه می گفت: «اونی که تو فیلم بوده رو بگو… واسه خودت داستان نباف…».
تو بین نقدهای جدی ای که منتشر شد و مطالب مطرح شدۀ عبدالکریم سروش رو به چالش کشید،جعفر سبحانی از همه سر تر بود. استدلال هایی متین،قوی و با رعایت کمال اخلاق و ادب. از مطالعۀ متن ش آن چنان حظ وافری بردم که تا مدتی گویی در پوست خود نمی گنجیدم…
در میان اظهار نظرهایی که در مخالفت مطرح می شد،انتقاد شدید مجید مجیدی و اون طرز بیان ش حیرت زده م کرد. متأسف م که گرهی رو که می شه با دست باز کردو به دندان می کشیم! اون بیانیه رو تو اون جلسه خوند که چی بشه؟! که بگه «من مخالف م»؟!!! خب باش! چه اهمیتی داره؟!
اصن واسه م سؤال شده بوسیدن دست مجید مجیدی تو اون مراسم!
فکر رو باید با فکر جواب داد. این مخالفت ها و موافقت های عوامانه تأسف آوره. خدا خیر بده اونایی رو که فارغ از جنجال و هیاهو،چه در موافقت و چه در مخالفت با اون طرز نگاه به نقد نشسته ن (بماند که برای من عجیب سؤال شده برخی واکنش های مخالفان و موافقان با این فرمایشات عبدالکریم سروش،که هرچه بررسی می کنم می بینم این حرف ها حرف های تازه ای نیست،خیلی خیلی پیش تر این طرز نگاه ش مطرح شده،کتاب شده،چاپ شده اصلاً حرفی نیست که به تازگی مطرح شده باشه این مطالب؛ پاک حیرت کرده م این همه واکنش حالا چرا؟!!! پس تو این همه سال،همه دکان موافقت و مخالفت شون تعطیل بوده؟!!! من یکی که عقیده دارم کسی اگه اون چند کتاب و مقالۀ ویژه ای که عبدالکریم سروش تو سال های گذشته در این باب نوشته،و کتاب هایی که برخی شاگردان عبدالله جوادی آملی و محمدتقی مصباح یزدی در نقد اون طرز نگاه نوشته و منتشر کرده نو مطالعه نکرده باشه بی جا می کنه در این باب قلم فرسایی کنه).
حالا که تأسف مو از اون فرمایشات مجید مجیدی ابراز کرده م بذار اینو هم بگم که حرف من،اظهار نظر یه کارگردان یا فیلم ساز نیست،با این چیزاش مشکلی ندارم؛ وقتی شنیدم مجیدی موضع گیری کرده خیلی واسه م جالب بود. اما وقتی متنی که تو اون مراسم خونده بودو مطالعه کردم وا رفتم از بس که جو زده بود. کاش فقط اظهار مخالفت می کرد. آخه بندۀ خدا تو چه صلاحیتی داری که اظهار تکفیر می کنی؟! آخه این دیگه چه ادبیاتی یه؟!
…رها کنم!
عطاءالله مهاجرانی هم مطلبی در این باره نوشته،ادامه دار؛ ۱ و ۲ شو که خوندم متوجه نشدم چی می خواد بگه. به حواشی بیش تر پرداخته تا اصل مطلب؛ تو گویی احتیاط پیشه کرده باشه و جوری پرداخته محافظه کارانه…
نویسندۀ وبلاگ ملکوت (داریوش محمدپور) هم در موافقت با مطالب اون مصاحبۀ عبدالکریم سروش مطالبی نوشته،از جمله این پست. گرچه این یکی پست ش به مذاق م خیلی خوش آمد.
…رها کنم!
حرف های امیر عباس ریاضی رو پسندیدم. یاد آوری این پست هم پسندیده بود…
…رها کنم!
لینک های مرتبط،که مدتی پس از آپ کردن این پست،آورده شده اند:
همین حالا (۱۹ اسفند) از مطالعۀ پاسخ عبدالکریم سروش به نقد جعفر سبحانی فارغ شده م. مطالعه ش تأمل برانگیز بود.
و چه قدر نیکو می بود پیش از آن که شمشیر از رو ببندیم،فضا رو برای گفت و گوی اهل ش فراهم می کردیم… نه آن که بلندگو به دست گیریمو «کافر» خطاب کنیم…
از این پست ممنون م که به آن پاسخ رهنمون م شد…
(۲۵اسفند۸۶) نامۀ دوم جعفر سبحانی به عبدالکریم سروش (+)
(۲۲ اردی بهشت۸۷) پاسخ دوم عبدالکریم سروش به نامۀ جعفر سبحانی (+) و (+)
(۱۴خرداد۸۶) جعفر سبحانی: از پاسخ دادن مستقیم به آقای سروش صرف نظر می کنم. (+)