دکتر سیدحسین نصر:
“… من از وقتی که در سال 1337 آمدم ایران و یک سال بعد کتابم، نظر متفکران اسلامی دربارۀ طبیعت، جایزۀ سلطنتی گرفت، این اولینبار بود که [با شاه دیدار کردم]. دوران بچگیام با شاه ملاقات یکبهیک کردیم چون در آن موقع آدم دست میداد با ایشان و ایشان یک چیزی، پول یا طلا به آدم میداد، [نه] که فرمان کتاب سلطنتی. من آنوقت 26 سالم بود. ایشان پرسید که نصر؟ کدام نصر؟ …گفتم من پسر دکتر سیدولیالله نصر هستم. یک لبخندی زدند، آخر پدرم مدتی به شاه و به والاحضرت اشرف و شمس درس فارسی میداد. گفت بله، بله، چه مرد شریفی! ایشان معلم فارسی ما بود، چقدر هم سختگیری میکرد. و یک مقدار تفقّد کرد.
بعد علَم، آنوقت وزیر دربار نبود ولی وزیر بود و خیلی به شاه نزدیک بود، من را خواست و چون دانستنش برای آیندۀ ایران خیلی مهم است خدمتتان میگویم، این چیزها حیرتآور است. دایی من عماد کیا گفت که من میخواهم تو را ببرم یک جای خیلی مهمی. گفتم کجا میخواهی ببری؟ گفت تو بیا به تو میگویم. من قبول کردم رفتیم منزل آقای علَم.
یک باغ بزرگی داشت در شمیران، ایشان خیلی تفقّد کرد و گفت من یک پیغامی از طرف اعلیحضرت برای شما دارم. ایشان خیلی دلش میخواهد که شما قبول کنید یک دانشگاه الهیات درست کنید و رئیسش بشوید -حالا من 52، 26 سالم است- چون میخواهند یک باب جدیدی در تعالیم اسلامی در ایران ایجاد بشود که طلاب بیشتر با تفکر جدید آشنا شوند.
من گفتم قربان باکمالمیل، فقط یک شرط دارد و آن این است که اول ما معلمهایش را تربیت کنیم، وگرنه میشود مثل دانشگاه الهیاتی که رضاشاه درست کرد.
دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران(1) هم روی همین اصل درست شده بود. آن کار بد نبود ولی چون استادان واقعی نداشت، نتوانست آن تحول را ایجاد کند. اولاً حوزۀ علمیۀ قم که قبولش نداشت و بعد هم بقیۀ دانشگاههای تهران هم قبولش نداشتند. بیچاره فروزانفر و بقیه خیلی تقلا میکردند ولی تحول بزرگ فکری در ایران ایجاد نکرد. آن افرادی هم که در دانشکده خیلی خوب بودند همه از حوزه بودند مثل آقای [مرتضی] مطهری و اینها که دانشمندان خیلی درجه اول بودند. این است که من زیر بار نرفتم و گفتم که باکمالمیل من این کار را میکنم بهشرطی که این امر انجام بپذیرد. گفتند خیلیخب یک طرحی بنویس. من یک طرحی نوشتم و فرستادم، دادم به آقای علَم. [بعد از آن] این جریان فراموش شد ولی از آنوقت به بعد حتی وقتی که من هیچکاره بودم، رئیس دانشکدۀ ادبیات نبودم، معاون دانشگاه هم نبودم، رئیس دانشگاه هم نبودم، هیچکدام، هر چند وقت یکبار شاه من را میخواست و میگفت چه خبر؟ از لحاظ فرهنگی. من یک صحبتهایی میکردم همان موقع، که بهنظر من فلان کار را باید کرد. در واقع یک اثری داشتم و ملکه هم متوجه شد چون ایشان به فرهنگ ایران علاقهمند بود، کمکم خیلی به من نزدیک شد و هر کاری که من میگفتم میکرد؛ از حفظ کردن صحافی پشتجلد اصفهان که دو تا استاد بیشتر از دوران قدیم نمانده بود گرفته تا معماری و این چیزها. من در کار سیاست دخالت نمیکردم اما کارهای هم فرهنگی هم آموزشی را [انجام میدادم]. این دو چیز بود.
حالا این داستان دانشگاه الهیات را برایتان بگویم. خیلیخیلی سال گذشته. چند سال قبل از انقلابت بود ولی هنوز شلوغ نشده بود. یک روز شاه من را خواست، من آنوقت رئیس دانشگاه آریامهر بودم، گفتند فلانی یادتان میآید که یک وقتی من پیشنهاد کردم یک دانشکدۀ الهیات یا دانشگاه اسلامی بهصورت جدید شروع بشود؟ گفتم بله. گفتند چه شد؟ گفتم هیچ، من گزارش دادم اصلاً جواب نیامد. خیلی ناراحت شد و گفت خیلیخب الان وقتش رسیده شما بروید یک دانشگاه اسلامی درست کنید و خودتان هم رئیس شوید. گفتم قربان من رئیس دانشگاه آریامهر هستم و خیلیخیلی آنجا مشکل دارم، دو تا دانشگاه را نمیشود [اداره کرد]. گفتند یکی از علما را راضی کنید. گفتم بهترین شخص علامه [محمدحسین] طباطبایی هستند که اسمشان روی این دانشگاه باشد. گفتند خودتان بروید صحبت کنید.
رفتم قم با علامه صحبت کردم. علامه بههیچوجهمنالوجوه زیر بار این چیزها نمیرفت، هرچه گفتم فقط اسمتان باشد و همان معارفی که شما میخواستید اشاعه بدهید و [بهخاطرش] افرادی مثل مطهری تربیت کردید، آنجا میتوانید بهصورت خیلی وسیعتری این کار را بکنید، شما 400 تا شاگرد دارید در مدرسۀ فاطمیۀ قم. علامه طباطبایی بیست سال استاد من بود، ایشان مثل پدر من بود، ما با هم خیلیخیلی نزدیک بودیم یک جایی این وسطها من باید راجع به علما و معارف اسلامی هم برایتان بگویم چون خیلی مسائل مهمی مطرح است بههرحال ایشان بههیچوجهیی قبول نکرد. من هم راستش را بخواهید شخص دیگری را سراغ نداشتم، نمیخواستم از این علمای معروف که فقط اقتدارطلب [بودند] و واقعاً دید وسیعتر فلسفی و دینی که من انتظارش را داشتم، نداشتند، معرفی کنم. بعد پول زیادی هم خرج بشود و به هیچجا هم نرسد. نمیخواستم من مسئولیت این کار را قبول کنم، شاید کار درستی بود ولی کار من نبود.
آنوقت در برابر درخواست شاه چه کردید؟
من دوباره برگشتم و به شاه گفتم که ایشان قبول نکردند. گفت پس خودتان باید این کار را قبول کنید، گفتم آخر من چه کار کنم؟ گفتند که فعلاً شما بروید برنامهریزیاش را بکنید. شما فردا بروید خراسان، من دستور میدهم استاندار و نایبالتولیۀ آنجا از همین امروز در اختیار مطلق شما باشند، شروع کنید یک مقدار اراضی خیلی بزرگی را بخرید و شروع کنید به همان چیزی که قبلاً گفته بودید. چون من چندینبار به شاه گفتم قربان ما یک دانشگاه درست میکنیم ولی آدم نداریم اولش، ساختمان که تمام شد [تازه] دنبال آدم میافتیم، بعد شاگرد میگیریم که اینها معلم ندارند، بعد معلمهای درجه دوم میآوریم، سی سال طول خواهد کشید تا اینها به جایی برسند و من این کار را برای دانشگاه آریامهر نکردم؛ یعنی از اول نیروی انسانی تربیت کردم و اینکه الان دانشگاه شریف بهترین دانشگاه ایران است فقط بهخاطر این است چون وقتی انقلاب شد از 420 تا استاد که من داشتم، فقط هفتادتایشان باقی ماندند بقیه از ایران رفتند ولی درست موقعی بود که کسانی که من [سال] 53، 54 آنها را فرستاده بودم اِمآیتی و استنفورد که دکترایشان را بگیرند، همۀ آنها داکترایشان داشت تمام میشد و هشتاد درصدشان برگشتند به ایران. ملت ایران از این لحاظ خیلی شانس آورد ولی جاهای دیگر این کار را نمیکردند؛ مثلاً دانشگاه کرمان [را] میخواستند درست کنند چون یکی از اقوام دور من یک واحد زمین خیلی قشنگ و خوب داده بود [برای این کار] بعد دولت پول داد دانشگاه را ساختند. [حالا] استاد از کجا بیاورند؟ ده سال طول میکشد تا یک کرسی را از اینطرف و آنطرف بیاورند یک [هیئت علمی] جمع کنند.
خلاصه گفتم که من حاضرم و اگر اجازه بدهید انجام میدهم و بهزودی شروع میکنم به تربیت نیروی انسانی. با تمام گرفتاریهایی که داشتم رفتم قم خدمت علامه طباطبایی و به ایشان گفتم که قربان این خواهد شد و جنابعالی فقط یکمقدار از طلاب باهوش و خوبی که فکر میکنید لیاقت دارند که در آنجا درس بدهند را معرفی بفرمایید، من نظرم این است که ما یک عده طلبه داشته باشیم که بعد از داشتن ریشههای قوی در معارف اسلامی و علوم سنتی، بروند در غرب و علوم مختلف غربی را فرابگیرند. این کار را باید بدون اینکه آن ریشهها بپوسد یا متزلزل بشود بکنیم؛ یعنی افراد ذوجنبتین. گفتند مثل خود شما؟ گفتم والله من اتفاقی هستم، دولت ایران برنامهریزی نکرده که کسی مثل من پیدا بشود، حوزۀ علمیۀ قم هم این کار را نکرد. صحبتش را آقای [آیتالله سیدمحمدحسین] بروجردی میکردند ولی هیچوقت عملی نشد و حالا موقعش است که عملی بشود. گفتند من با این کار موافقم و چند نفر را معرفی کردند. من با اینها مصاحبه کردم؛ مثلاً دکتر غلامحسین [ابراهیمی] دینانی که الان از استادان بزرگ فلسفۀ ایران است، بسیار مرد شریفی است. من با ایشان مصاحبه کردم، بورس دادیم به ایشان و فرستادیمشان فرنگ. از اینطرف، آنطرف یک عدهای را [انتخاب کردیم و] فرستادیم فرنگ… بههرحال این خیلیخیلی کار بزرگی بود ولی هیچوقت به نتیجه نرسیدیم، دیگر وقت نبود.
در واقع هدف شما این بود که نیروهایی تربیت شوند که بهعنوان پشتوانه برای دانشگاه الهیاتی که میخواستید تأسیس کنید؟
بله، ببینید! بعد از انقلاب مدام از رابطۀ بین حوزه و دانشگاه صحبت شد، هنوز هم میشود. من همانوقت میخواستم این کار را بکنم. من یکوقتی یک سخنرانی کردم که خیلی متجددان را در ایران ناراحت کرد. [عنوان] سخنرانی من این بود: دانشگاههای ایران بین هاروارد و حوزۀ علمیۀ قم. یعنی چه؟ من نشان دادم که دانشگاههای خیلیخیلی معتبر آمریکا مثل هاروارد و ییل یا در انگلیس، آکسفورد و کمبریج به مدرسۀ فیضیۀ قم نزدیکترند تا دانشگاه تهران یا هر کدام از دانشگاههای دیگر. مسئلهای است که در آمریکا به آن میگویند توترینگ(2). مثل درس خارج خود ما در حوزۀ علمیۀ قم میماند که یک کسی که وارد است، خارج از کلاسهای عادی مینشیند با چند نفر روی یک متن بحث میکنند، خیلی چیزهای مختلف. و من تمام کوششم در بیست سالی که در ایران بودم، این بود که بین فرهنگ سنتی خودمان و قلب آن، که دین اسلام و اصلاً خود دین است و در قلب دین، جنبۀ معرفتی اسلام با این موج تجددی که میآمد، پل ایجاد کنم. نه به این معنی که یک نوع التقاط ایجاد کنم، بههیچوجهمنالوجوه. چون من فکر میکنم که تجدد و سنت را نمیشود با همدیگر قاطی کرد. میشود داخل طیاره، ابنسینا خواند ولی فرق دارد با این امتزاجی که افرادی مثل [علی] شریعتی یا قبل از او مثلاً محمد عبده و اینها خواستند ایجاد کنند چون حق و باطل را نمیشود با هم امتزاج داد. از دید ما سنتگراها، در نهاد تجدد یک خللی هست و به همین جهت آن خلل را نمیشد فقط با بزَک و ماتیک جبرانش کرد…”
[حکمت و سیاست؛ خاطرات دکتر سیدحسین نصر، مجموعۀ تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر، به کوشش حسین دهباشی، انتشارات سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی جمهوری اسلامی ایران، ج1، صص94-99]
پینوشتها:
1- دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی در سال 1313 شمسی در محل مسجد سپهسالار (شهید مطهری) با نام دانشکدۀ علوم معقول و منقول افتتاح و پس از پنج سال در سال 1318 تعطیل شد. در سال 1321 بار دیگر آغاز به کار کرد و در 1344 دانشکدۀ علوم معقول و منقول به دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی تغییر نام داد.
2- Tutoring؛ حلقۀ خصوصی درس و بحث.