بروبچه‌های رسانه‌ای حزب‌الله، کلیپ جالبی رو منتشر کردن که بعد از دیدن‌ش حیف‌م اومد چیزی درباره‌ش ننویسم. حجم این ویدیو کلیپ ٩٤/٧ مگابایته و می‌تونین از طریق این لینک یا این یکی دانلودش کنید.

 

این یه کلیپ حماسی ِ ضد امریکایی-ضد صهیونیستی‌یه که با کیفیت قابل قبولی ساخته و پرداخته شده. سرود ِ این کلیپ، به سه زبون عربی، انگلیسی و فارسی اجرا شده که سرود فارسی‌ش همون «امریکا، امریکا، ننگ به نیرنگ تو»ی معروفه. تعدادی از تصاویر این کلیپ رو ملاحظه کنین:

 

  

  

  

  

  

  

 

 

 

این کلیپ رو توی ویمئو هم آپلود کردم

 

 

 

 

و هم‌چنین یوتیوب

 

 

 

موضوع: فیلم، تئاتر، کلیپ، سیماجون و ‌اینـا
تاريخ: جمعه، 30 ژانویه ، 2009

 

از این بوته گلی که حتا اسم‌شو هم درست نمی‌دونم، عکس گرفتمو می‌ذارمش این‌جا برای عبرت؛ سال پیش، حول و حوش همین روزا، مدتی بود که این بوتۀ گل‌دون، خشک شده بود. این‌قدر خشک که ازش فقط دو شاخۀ خشکیده و بی‌جون باقی مونده بود، بی هیچ برگی. گذاشته بودمش توی راه‌رو تا وقتی می‌رم بیرون، بندازمش دور. یه روز که مادرم اومده بود دیدن‌م، پرسید: «این حیوونی(!) رو چرا گذاشتی این‌جا؟» گفتم: «چی کارش کنم؟ خشک شده دیگه!» گفت: «نه! …بیا نیگا کن!» اون وخ دو تا نقطۀ کوچولو به‌م نشون داد که روی یکی از شاخه‌ها سبز شده بود. واقعاً دو تا نقطه، و نه بزرگ‌تر. ازم خواست بذارمش یه جایی که هوایی بخوره و آفتابی و یه مدت به‌ش برسم. من که چشام آب نمی‌خورد، ولی نه نگفتم؛ گذاشتمش گوشۀ حیات خلوت، واسه دل‌خوشی مامان! یه مدت هم به‌ش می‌رسیدم، هویجوری!

 

 

دو ماه بعد، این قدر برگ روی شاخه‌هاش سبز شده بودن که دچار عذاب وجدان شدم!

 

حالا حدود یک سالی از اون روزا می‌گذره. این عکسا رو همین چن روز پیش گرفتم.

 

 

 

این بوتۀ پر پشت و قبراق، برای من یادآور چند مطلب مهمه؛ هر صبح که می‌رم بیرون و هر وخ که برمی‌گردم، این بوته رو می‌بینم، باهاش چاق‌سلامتی می‌کنم، اون چند مطلب به ذهن‌م خطور می‌کنه و متنبه می‌شم. و این برنامه هر روز تکرار می‌شه.

 

 

دو تا از این پیغام‌ها یا عبرت‌ها یا هر اسم دیگه‌ای که رو ش بذارین، سه چاهار ماهی هست که خیلی درگیرم کرده؛

 

اول این‌که ازش قطع امید کرده بودم. بی‌جون افتاده بود یه گوشه و خشکیده بود. مرده محسوب‌ش کرده بودم. و حالا هر بار که می‌بینمش پچ‌پچ‌کنان خطاب‌ش می‌کنم: «مخلصیم! ای ‌ول امیـد!»

 

دوم این‌که این‌قدر خودمو «عقل کل» حساب نکنم؛ جناب عقل کل! چه خبرته؟! چی داری که فکر می‌کنی این‌همه حالی‌ته؟! دیدی مامان راست می‌گفت؟! نه خدایی‌ش هیچ فکر می‌کردی حرف مامان درست از آب دربیاد؟! یه مقدار جا بذار واسه حرف بزرگ‌ترا! واسه چیزایی که توی خشت خام می‌بینن!

 

…رها کنم!

 

موضوع: شخصی
تاريخ: جمعه، 30 ژانویه ، 2009

 

نواختنی آرامو ملایم؛ انگار هیچ عجله‌ای واسه مسحور کردن‌ت نداشه باشه. خیلی خون‌سرد و با طمأنینه کلیدهای پیانو رو یکی پس از دیگری فشار می‌ده. و تو کم‎‌کم داری فکر می‌کنی با یک موسیقی معمولی طرفی؛ ثانیه‌شمار، به ٥٠ نزدیک می‌شه که با ضرب‌آهنگ تندش غافل‌گیرت می‌کنه. سعی می‌کنی تمرکز کنی. اما از دست‌ت در رفت؛ چون پیانیست فرود اومده. ولی تو کنج‌کاوی یه بار دیگه اون ریتم تند رو بشنوی. و باز پیانیست، پنجه‌های سحرآمیزشو به‌کار می‌گیره و باز اون ریتم تند…

 

به نظر من سری ِ دوم‌شو قشنگ‌تر از سری اول پیاده کرده. اولین بار که شنیدمش با خودم گفتم این چی‌یه دیگه! (یه چیزی تو مایه‌های: عجب چیز بی‌خودی‌یه!) اما وسوسه شدمو یه بار دیگه تکرارش کردم؛ دوباره، سه‌باره و…  انگار تازه برام جالب می‌شد شنیدن‌ش….

و حالا  گه‌گاه  دل‌م برای شنیدن‌ش تنگ می‌شه…

 

 

قطعه‌ای از موسیقی متن فیلم «امیلی» [دانلود: ٨٥٩ کیلوبایت؛ + یا +]

 

موضوع: برای جناب گوش
تاريخ: چهارشنبه، 28 ژانویه ، 2009

 

 

قلبم را با قلبت میزان می‌کنم: کاریکلماتور / پرویز شاپور / انتشارات مروارید / چاپ سوم / ١٣٨٦ / ٦١٢ صفحه / ٦٥٠٠ تومان

 

 

 

 

 

 

 

این کتاب یه جور کلیات آثار به حساب می‌آد؛ چند جلد کاریکلماتور که هر کدوم پیش‌تر جداگانه به چاپ رسیده بودن، به علاوۀ مصاحبه‌هایی با اهالی ادبیات و آشنایان پرویز شاپور، و تعدادی طرح و عکس از او، با هم تو یه جلد کتاب شش‌صد صفحه‌ای به چاپ رسیده و شده این کتاب.

 

پرویز شاپور آدم خوش‌قریحه‌ای بوده. نگاه لطیف‌ش و آشنایی‌ش با ادبیات و البته خلاقیتی که صرف کرده، سبب نشر جمله‌ها و ترکیب‌هایی شده که با عنوان کاریکلماتور می‌شناسیم‌شون. این چند پاراگراف زندگی‌نامۀ مختصری که پیرامون خودش نوشته رو ملاحظه کنید:

 

از تولدم فقط موهای سفید را به یاد دارم که رنگش به مرور زمان به فلفل‌نمکی گرائید و حالیه که این سطور را رقم می‌زنم یکدست سیاه شده است.

از هفت سالگی به مدرسه رفتم خوب یادم می‌آید زنگ‌های دیکته وقتی (جا) می‌انداختم، کیف‌ام را زیر سرم می‌گذاشتم و در آن (جا) آسوده به خواب عمیق فرو می‌رفتم.

دورۀ دبستان و دبیرستان سپری شد و چون عقل معاش‌ام ضعیف بود به همین جهت رشتۀ اقتصاد دانشکدۀ حقوق را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم و به پایان رسانیدم. ولی متأسفانه نتیجه کاملاً عکس آن بود که انتظارش را داشتم.

در دورۀ تحصیل به علت وضع خراب مالی ناگزیر بودم خودنویسم را از سیاهی شب پر کنم و روزی هم که می‌خواستم به مجلس ختم یکی از همکلاسه‌هایم بروم به علت نداشتن لباس تیره‌رنگ ناگزیر شدم سایه‌ام را راهی مجلس کنم زیرا هنوز به این مرحله از تکامل نرسیده بودم که با سیاهی شب برای خودم لباس رسمی بدوزم و در جشن تولد ماه شرکت نمایم.

حالا که صحبت از جشن تولد به میان آمد بد نیست این را هم بدانید که چون تاریخ تولد جسم و روحم با هم فرق می‌کند مجبورم سالی دو بار برای خودم جشن تولد بگیرم.

عادت عجیبی هم که دارم این است که تا ربان سیاه به یقه‌ام نزنم غیر ممکن است صفحۀ ترحیم و تسلیت روزنامه‌ها را بخوانم.

کلاهم را فقط یک‌بار در مدت عمرم قاضی کردم که متأسفانه چون نتوانستم آن را به صورت اولیه‌اش برگردانم ناچار شدم کلاه دیگری خریداری نمایم.

از طرفی چون یک فرد اصیل اداری هستم بزرگترین آرزویم این است که هر چه زودتر شب‌های پیش‌نویس‌خوانی هم در حضور مقامات مؤثر اداری برگزار شود.

یک‌بار دست به خودکشی زدم به این ترتیب که تیری در چله رنگین‌کمان گذاردم و روی شقیقه‌ام شلیک نمودم.

در بچگی هر وقت دستم به زنگ در منزل نمی‌رسید روی کله خودم می‌پریدم و زنگ را به صدا در می‌آوردم.

آدم محتاطی هستم به این جهت هر وقت می‌خواهم به مانعی فکر کنم قبلاً اطرافم را به دقت نگاه می‌کنم که گربه‌ای در آن نزدیکی نباشد که به پیشانی‌ام پنجه بکشد.

مخفی نماند پاهایم همه شب به خواب می‌رود به طوری که شب‌ها ناگزیرم دو تا ساعت شماطه‌دار یکی بالای سرم بگذارم و یکی پائین پایم.

از وقتی کلیه‌ام سنگ آورده از جوی که می‌پرم شکمم صدای جغجغه‌ای را می‌دهد که در بچگی داشتم.

بازی نان بیار کباب ببر – اتل متل توتوله و کلاغ‌پر را فوق‌العاده دوست دارم ولی نسبت به بازی با کلمات عشق می‌ورزم.

بهترین منظره‌ای که در زندگی‌ام دیده‌ام در یک شب تابستانی بود که ماه از حرکت بازمانده بود و تمام ستاره‌ها جمع شده بودند و آن را هل می‎دادند.

دردناک‌ترین خاطره زندگیم موقعی اتفاق افتاد که داشتم به ماهی فکر می‌کردم ولی فراموش کردم به آب هم فکر کنم در نتیجه ماهی فکرم درگذشت و مرا برای همیشه مصیبت‌زده باقی گذاشت.

تصمیم دارم پس از مرگم رونوشت سنگ قبرم را محض اطلاع پسرم با پست سفارشی برای او بفرستم.

 

 

 

راس‌ش بی‌تعارف بگم که از طرح‌هاش خوش‌م نیومد؛ طرح‌هایی ساده پر از گربه و موش و ماهی. ولی خب! از کنار بعضی طرح‌هاش با مکث می‌گذشتم؛

 

                          

                       

 

 

و اما کاریکلماتورهاش؛ اصطلاحی که شاملو برای این جمله‌های عجیب و غریب شاپور انتخاب کرده بود:

 

– روزگار شب سیاه است.

– هر وقت ساعتم را زیاد کوک می‌کنم دلش درد می‌گیرد.

– عزرائیل «دستگاه گیرنده» خداست.

– پرگاری که دچار اختلال حواس شده بود بیضی ترسیم می‌نمود.

– غالب مردم من را بیشتر از تو، او، ما، شما، ایشان دوست دارند.

– برخی افراد زیر میکروسکوپ هم حقیر هستند.

– فواره به اندازۀ ارتفاعش سقوط می‌کند.

– خواب غفلت احتیاج به رختخواب ندارد.

– از وقتی چشمم آب آورده، در خواب معشوقه‌ام را با مایو می‌بینم.

– زندگی حاصل جمع عمر گذشته و عمر نگذشته است.

– گرسنگی، سالن سخنرانی دهان را تبدیل به سالن غذاخوری می‌کند.

– زندگی راهی پیش پای موجودات می‌گذارد که به قیمت جانشان تمام می‌شود.

– اگر برف می‌دانست کرۀ خاکی اینقدر کثیف است، هنگام فرود آمدن، لباس سفید نمی‌پوشید.

– آدم پر توقع همیشه انتظار دارد پرندۀ محبوس برایش آواز آسمانی بخواند.

– عاشق کاغذ سفیدی هستم که حرف‌های قلم دروغگو را باور نمی‌کند.

– آرزو می‌کنم آدم دروغگو پس از باسواد شدن، راست بنویسد.

– عاشق خربزه‌ام، زیرا مثل هندوانه تخمه‌هایش را در سلول انفرادی محبوس نمی‌کند.

– آدم پر چانه به گوش شنونده بیشتر از گوش خودش احتیاج دارد.

– لبخند بدون پشتوانه صادر نمی‌کنم.

-آنچنان در تو غرق شده‌ام که وقتی برابر آینه می‌ایستم تو را می‌بینم.

– مد، بالش زیر سر دریا می‌گذارد، جزر آن را برمی‌دارد.

– مطالعه در گورستان، احتیاج به ورق زدن سنگ قبرها ندارد.

– به عیادت درختی رفتم که در بهار سبز نشد.

– ساعت زنانه وقتی هم بخوابد تیک‌تاک می‌کند.

– زندگی از شمال-جنوب-مغرب-مشرق به مرگ محدود است.

– کسی خودکشی می‌کند که از مردن مأیوس است.

– ناف، نمره صفری است که طبیعت به شکم بی‌هنر داده است.

–  نه در شب گذشته و نه در شب آینده چراغی روشن نیست.

– به واژه‌هایی که سواد دارند، نامۀ فدایت شوم می‌نویسم.

– آدمی که خودکشی می‌کند از مرگ بیشتر از زندگی حرف‌شنوی دارد.

– اگر مقصد کوی یار باشد، امکان دارد همسفر، رقیب از کار دربیاید.

– به تو بیشتر از خودم احتیاج دارم.

– قلبم یکی در میان برای خودم می‌زند.

– حرف‌هایش آنچنان آتشین بود که از گوشم دود زبانه کشید.

– نمی‌شود با لبخند ساختگی کلاه سر شادی گذاشت.

– دایره آنچنان مرکزش را در آغوش گرفت که شعاعش مساوی صفر شد.

 

 

یه جمله هم می‌خوام به کاریکلماتورهاش انتقاد کنم؛ تنوع خیلی مهمه و این خسته‌کننده‌س وقتی کاریکلماتورهای این کتاب رو می‌خونی و متوجه می‌شی یه جاهایی انگار سوزن ِ نویسنده گیر کرده؛ هنگام مطالعۀ این جمله ها بارها پیش می‌آد کلافه می‌شید از بس که یه جاهایی نویسنده دیگه شورشو درآورده این‌قدر گیر داده به موضوعی. اما به هر حال، قریحۀ این آدم این‌قدر جوشش داشته که امثال منی با حداقل دو نسل اختلاف سنی رو تحت تأثیر قرار بده و نظرمونو جلب کنه.

 

به هرحال، این کتاب جالبی‌یه که مشتری‌های خاص خودشو داره. خوندن مطلب آقای هدایتی هم در این‌باره خالی از لطف نیست.

 

موضوع: دربـارۀ یک/چند کتاب
تاريخ: شنبه، 24 ژانویه ، 2009

 

– استانداردهای قدرت آلمان شبیـه ایرانه؟

– نه! استانداردهای قدرت ایرانه که شبیـه آلمانه.

 

موضوع: سرگیجه‌های یک دیوانه
تاريخ: سه‌شنبه، 20 ژانویه ، 2009

 

عملیات «سرب گداخته‌»ای که اسرائیل در غزه به راه انداخته بود، آخرین نفس‌هاشو می‌کشه. حتا خود اسرائیلی‌ها هم نتونستن نتیجه‌ای رو به عنوان دست‌آورد ِ این بیست و چند روز عملیات نظامی اعلام کنن. چی بگن؟! چی دارن که بگن؟! به کدوم یک از تصورات ِ مطلوب‌شون رسیدن؟

 

وبلاگستان ِ فارسی، نویسنده‌هایی داره که برای اعدام یکی از اعضای باند ریگی(جندالله) بلکه برای مجازات اعدام در اسلام، چه قدر گرد و خاک به‌پا می‌کنن، انرژی می‌ذارنو حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اما به غزه که می‌رسن…

 

        

 

برخی نسبت به سیاست‌های این دولت، بلکه عمل‌کرد حکومت انتقاد داشتنو دارن و مسائل مربوط به فلسطین و غزه رو به طرز ناشیانه‌ای با این انتقادها قاطی پاتی کردنو مطالبی نوشتن که با قدری جرح و تعدیل، سر از سایت وزارت خارجۀ اسرائیل درآورد و منتشر شد.

برخی تو نوشته‌هاشون اصلاً توجه نمی‌کردن فلسطین مملکت فلسطینی‌هاست و اسرائیل به ضرب و زور شصت سال زورگویی و قلدری نمی‌تونه مالک آب و خاک فلسطین قلمداد بشه.

 

درک نمی کنم چه‌طور برخی تو پست‌هاشون از اسرائیل با عنوان «واقعیت موجود» اسم می‌آوردن؛ واقعیتی که سرانجام ناگزیر باید یه طوری باهاش کنار اومد و تعامل پیشه کرد!

خیلی دوست دارم موضع‌گیری این افراد رو دربارۀ «واقعیت»هایی نظیر سال‌ها استعمار استعمارگران اروپایی و امریکایی بدونم. جالب این‌جاست که اکثر این اهالی وبلاگستان نوشته‌هایی در ستایش ِ امثال مهاتما گاندی، نلسون ماندلا، چه‌گوارا و… نوشته‌ن؛ خب شماها چی‌چی‌یه این آدم‌ها رو تحسین می‌کنین؟! این‌ها اگه قرار بود مثل شماها فکر کنن که مبارزه نمی‌کردن!

 

نوشته‌های برخی اهالی وبلاگستان بر روی «اصالت صلح» استوار بود. تو نوشته‌هاشون جمله‌ها و تعابیری در مدح صلح و صلح‌طلبی مطرح ‌کردنو به عنوان چماقی بر سر حماس ِ تروریست کوبیدن!

هرطور حساب کتاب کردم دیدم با تعریف‌هایی که شما از صلح و صلح‌طلبی بیان کردین، امام حسین هم جنگ‌طلب و تروریست بوده که در برابر واقعیت انکارناپذیری چون یزید بن معاویه مصالحه نکرده…

 

       

 

به هر حال، اسرائیل با این جنایتی که در غزه مرتکب شد گور خودشو کند. هم تفکر مبارزه علیه خودشو قوت بخشید(حماس و جهاد اسلامی)، هم اعتبارشو بین ملت‌ها به شدت خون‌آلود کرد، و هم خون ِ انتقام رو جوشانید. پدران و مادرانی که فرزندان‌شونو از دست دادن، فرزندانی که کسان و آشنایان‌شونو از دست دادن، به کدوم «صلح» تن خواهند داد؟ مطمئن باشید این‌ها با روحیۀ کینه و انتقام زندگی خواهند کرد و بر سر رژیم اسرائیل خراب خواهند شد. این یه دو دوتا چاهارتای ساده‌س. بگذریم که غزه فصل دیگری از ناکامی‌های پشت سر هم رژیم اسرائیل شد.

 

شرایط منطقه این قدر تب‌داره که تو هرکدوم از کشورهای عرب و غیر عرب خاورمیانه اندکی آزادی داده بشه، در اولین انتخابات نسبتاً آزادانه‌شون دولتی رو بر سر کار خواهند آورد ضد صهیونیستی.

 

از طرز برخورد بعضی اهالی وبلاگستان فارسی به نظر می‌رسه اون‌ها نگرانی جدی‌ای پیرامون محبوبیت روزافزون حزب‌الله و حماس و جهاد اسلامی و گروه‌های مشابه دارن؛ اما مگه می‌شه از این موضوع فرار کرد که هرچه می‌گذره، انتفاضه علیه اسرائیل قوتی بیش از پیش و فراگیر تر پیدا می‌کنه؟

 

 

پی‌نوشت: از لینک و ارجاع به نمونه‌هایی از نوشته‌های وبلاگستان پرهیز کردم!

 

موضوع: تحلیلی - انتقادی
تاريخ: دوشنبه، 19 ژانویه ، 2009

 

جناب عزرائیـل!

شما در این‌بـاره که ما ایرونیای مسلمون، تو پلاکاردها و آگهی‌های ترحیم‌مون درگذشتِ «ناگهانی» یا «نا به‌هنگام» افراد رو تسلیت می‌گیم توجیه هستیـن؟!

اصولاً بروبچه‌های ادارۀ شما، قبل از این‌که سراغ یارو برن، اطلاع‌رسانی نمی‌کنن تا این مشکلات پیش‌نیـاد؟!

 

موضوع: سرگیجه‌های یک دیوانه
تاريخ: یکشنبه، 18 ژانویه ، 2009

 

 

بغض ِ این ترانه، حال و هوای دل‌مو غصه‌دار کرده؛ …محزون …دل‌ربا …چه‌قدر روح داره این ترانه! [فایل صوتی 4.27مگابایت: + یا +]

 

 

مایکل هارت ترانۀ تأثیر برانگیزی رو با صدای دل‌نشین‌ش اجرا کرده که شنیدن‌شو توصیه می‌کنم. تصاویری هم که به صورت کلیپ روی این ترانه گذاشته‌ن با فراز و فرود ترانه هماهنگ و جالبه (+).

 

   

 

WE WILL NOT GO DOWN

 

(Song for Gaza)
(Composed by Michael Heart)
Copyright 2009

 

 

A blinding flash of white light
Lit up the sky over Gaza tonight
People running for cover
Not knowing whether they’re dead or alive

They came with their tanks and their planes
With ravaging fiery flames
And nothing remains
Just a voice rising up in the smoky haze

We will not go down
In the night, without a fight
You can burn up our mosques and our homes and our schools
But our spirit will never die
We will not go down
In Gaza tonight

Women and children alike
Murdered and massacred night after night
While the so-called leaders of countries afar
Debated on who’s wrong or right

But their powerless words were in vain
And the bombs fell down like acid rain
But through the tears and the blood and the pain
You can still hear that voice through the smoky haze

We will not go down
In the night, without a fight
You can burn up our mosques and our homes and our schools
But our spirit will never die
We will not go down
In Gaza tonight

 


 

 

 

 

پی‌نوشت: از آقای حاجی‌کریمی برای این معرفی ِ جانانه سپاس‌گزارم.

 

 

موضوع: برای جناب گوش
تاريخ: شنبه، 17 ژانویه ، 2009

 

وقتی کار رو من انجام می‌دم اما تشویق و پاداش‌شو تو می‌گیری، یه جای کار می‌لنگه. اگه لنگی‌ش درست شد، که شد؛ وگرنه خودم می‌لنگونمت!

 

موضوع: سرگیجه‌های یک دیوانه
تاريخ: چهارشنبه، 14 ژانویه ، 2009

 

 

صد دقیقه تا بهشت / مجید تولایی / انتشارات مستند / چاپ اول /١٣٨٦/ ١٠٤صفحه /١٢٠٠تومان

 

این کتاب مجموعه‌ای از صد خاطرۀ مربوط به سیدمحمد حسینی‌بهشتی‌یه که با انتخاب و بازنویسی مجید تولایی برای نشر تدارک دیده شده. انتخاب خاطره‌ها تحسین برانگیزه و لحنی که نویسنده برای بیان‌شون به کار برده، جذاب و شیواست. خاطره‌ها بسیار کوتاه و با ادبیات داستانی نوشته شدن. یعنی می‌تونید چند نمونه از این صد خاطره رو بخونیدو تحت تأثیر قرار نگیرید؟

استفاده از چنین فرمی برای خاطره‌گویی تازه‌گی داره. این کتاب جیبی از جمله بهترین کتاب‌هایی بوده که از نمایش‌گاه کتاب امسال تهیه‌شون کردم. البته توی نمایش‌گاه، توسط غرفۀ نشر بقعه که متولی نشر آثار شهید بهشتی‌یه عرضه می‌شد.

برای نمونه چند خاطره رو نقل می‌کنم. جرعه جرعه مطالعه کنید. چه قدر کم داریم از این آدم‌ها و چه قدر نیـاز داریم این روزها به امثال بهشتی که این‌چنین بود:

طلبه جوان هر روز می‌رفت دبیرستانها درس انگلیسی می‌داد. پولش هم می‌شد مایه امرار معاش. می‌گفت اینطوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می‌فهمم و با شجاعت بیشتری می‌تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می‌کرد.

                                         ***

 

 

از بهشتی پرسید؛ روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه.

گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمی‌ده.

                                         ***

صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بودند هشت طبقه است. راننده بهشتی‌شناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.

                                         ***

بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. بهشتی می‌گفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.

                                         ***

به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست‌وزیری می‌خوره. حیف که التقاط و نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود.

تو بدترین حالت هم، انگشت می‌گذاشت روی نکات مثبت.

                                         ***

الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١٥خرداد رو بالا می‌گیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه!

بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه دروغ!

 

                                         ***

بهشتی اسم جوان رو داده بود برای شورای صدا و سیما. گفته بودند ولی این مخالف شماست، کلی علیه شما دنبال سند بوده!  گفت: او جویاست و کنجکاو. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم رو آگاه کند.

                                         ***

همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.

اخم باهنر رو که دید گفت: بچه‌ها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.

                                         ***

به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی»

قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…

                                         ***

مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم!  پرسید مگه شما نمی‌آیی؟  گفت: همه می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.

                                         ***

گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید.

                                         ***

رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت…

                                         ***

با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی.

هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.

                                         ***

اومده بودند در خانه بهشتی که یک مقام سیاسی خارجی می‌خواهد شما را ببیند. گفت: قراره به فرزندم دیکته بگویم. جمعه‌ام متعلق به خانواده است.

نرفته بود. «بابا آب داد». بنویس پسر بابا!

موضوع: برترین یادداشت‌ها، دربـارۀ یک/چند کتاب
تاريخ: دوشنبه، 12 ژانویه ، 2009

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com