… گفتم: بزرگی گفته مردها جهان‌گیرند و زن‌ها مردگیر.

گفت: همیشه این‌طور نیست؛ مثلاً من هم جهان‌گیرم؛ معصومه جهان‌گیر!


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: سه‌شنبه، 16 اکتبر ، 2012

 

لابه‌لای جنگل‌های گیلان، پُکِ عمیقی به سیگارش می‌زنه و هم‌چین فیلسوفانه می‌گه: اهالی ِ این‌جا، قدر ِ آب و هواشو نمی‌دونن! ما تهرونیا می‌فهمیم این هوا چه ارزشی داره!!


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: شنبه، 5 نوامبر ، 2011

 

فاحشه گفت:

خدای من مُرده. تو برو خود را باش؛ خدای تو نمیرد.


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: شنبه، 5 نوامبر ، 2011

 

بی‌چاره پیـرمرد، بعد از دو ماه و اندی پیچاندن‌های منشی که البته او هم از رو نرفت و هر روز می‌رفت بست می‌نشست جلوی درب دفتر آقای مدیر، بل‌که خودِ نکبت‌ش را ملاقات نماید و شاید عرض حال  –نمی‌دانم شاید هم می‌خواست تو گوش‌ش بزند-  حالا متوجه شده دفتر آقای مدیر دو درب دارد.


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: دوشنبه، 1 آگوست ، 2011

 

کارم گیرشه. پیداش نمی‌کنم. یکی از کارگرهاش شماره‌شو می‌گیره و گوشی رو می‌ده دست‌م. می‌گم: «سلام آقای …» و مشکل‌مو مطرح می‌کنم. با حوصله گوش می‌ده و راه‌نمایی‌م می‌کنه. قرار می‌شه نیم ساعت دیگه دوباره باهاش تماس بگیرم.


کارگرش، جوری که انگار راز محرمانه‌ای به‌م بگه، می‌کشدم کنار، که: «از من می‌شنوی به‌ش بگو حاجی!»  می‌پرسم: «حج رفته؟ …کِی؟»  با همون لحن محرمانه‌ش پچ‌پچ می‌کنه: «نه؛ ولی حاجی که صداش بزنی خوش‌ش می‌آد. این سری که صحبت کردی، حاج‌آقا صداش بزن.»


کارم گیرشه و زبون‌م نمی‌چرخه حاجی صداش بزنم. حس بدی دارم؛ انگار قراره تملق‌شو بگم. نیم ساعت گذشته و باید به‌ش زنگ بزنم.


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: چهارشنبه، 25 می ، 2011

 

سرم پایین بود و آروم قدم می‌زدم. صدای پچ‌پچی اومد که: «الو! دخترۀ آشغال پیداش شد… اوکی… بای.»

بعدش داد زد: «سلاااام! عزیـــــز دل‌م!»

چن قدم جلوتر بوی تندی از کنارم گذشت…


موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: پنج‌شنبه، 10 مارس ، 2011

 

استاد روابط بین‌الملل دانش‌گاه تهرانه؛ اما چیزی از اخلاق در خانواده نمی‌فهمه. شاید هم
نمی‌خواد که بفهمه!

روابط خانواده‌گی‌ش از هم پاشیده…

موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: سه‌شنبه، 7 آوریل ، 2009

 

بی‌قرار اشک می‌ریخت، بر بالین پدر. پدر در بستر احتضار، سر دختر را نزدیک آورد و زمزمه کرد: «دوری‌مان چندی نمی‌پاید. تو را می‌کشند؛ به همین زودی.»

 

دختر آرام شد. حالا لب‌خند به لب داشت فاطمه.

 

موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: سه‌شنبه، 24 فوریه ، 2009

 

گدای سمجی به نظر می‌رسید. هنوز چند قدم مانده‌بود که ناگهان به طرف‌م آمد و دست دراز کرد. جا خوردم!  خودم را پس‌کشیدم و به راه‌م ادامه دادم.

 

…چند قدم دورتر برگشتم. پیـرمرد را دیدم، دست جوانی را گرفته و از خیابان عبور می‌کرد.

 

موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: یکشنبه، 21 دسامبر ، 2008

 

مامان من هنـوز زن ِ بابای منـه؛ چون تو جاهایی مث فیش حقوقی بابام و مهمونی های رسمی ش  حضور زن (اول)ش ارزش محسوب می شه!

 

موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: پنج‌شنبه، 4 دسامبر ، 2008

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com