قدری خام بودم. قدری پخته شدم. قدری سوختم…
…حالا نه خام ِ خامم ؛ نه پختۀ پخته؛ و نه سوختۀ سوخته.
…مگر خدا خودش به داد برسد!
قدری خام بودم. قدری پخته شدم. قدری سوختم…
…حالا نه خام ِ خامم ؛ نه پختۀ پخته؛ و نه سوختۀ سوخته.
…مگر خدا خودش به داد برسد!
به یادتونم… تکتکتون… مطمئن باشید… اینقدر حافظۀ خوبی دارم که به یاد داشته باشمتون… کامنتهاتونو… لایکهاتونو… ای آشناهای نادیده… تکتکتونو یاد میکنم اهالی فرندفید… توییتریها… آشناهای وبلاگی… اصلاحطلب و اصولگرا هم نداره… استقلالیهاش که جای خود… پرسپولیسیهاشم تکتک از صمیم قلب دعا میکنمو خیرخواه همهتونم… اینقدر رندی حالیمه جوری دعا کنم که هیچ کدومتون از قلم نیفتین…
شما هم از دعای خیر بیبهرهم نذارین… وقتی میگید حوّل حالنا… وقتی زمزمه میکنید حال ما را دریاب… یادی هم از ما بکنید… این پیچک سر به هوا… اگه شما نمیشناسین… اونی که باید اجابت کنه که میشناسه…
زائرم…
«یا مقلب القلوب»، ابتدای خنده است
در شب نگاه ما، نور یک پرنده است
«یا مقلب القلوب»، عطر یک فرشته است
یا نسیمی از بهشت، ناگهان وزنده است
«یا مقلب القلوب»، التهاب عاشقی است
زیر پلک قلب ما، خواهشی تپنده است
«یا مقلب القلوب»، عکس قلب ما که عشق
روی سینۀ زمان، جاودانه کنده است
زندگی بدون عشق، مرگ قطره قطره است
آدمی بدون عشق، خوار و سرفکنده است
عشق، مقتدای ماست، قبله و خدای ماست
میشود مرید عشق، هر دلی که بنده است
زیر گنبد کبود، هر که شد دچار عشق
در نبرد زندگی، فاتح و برنده است
میلاد حضرت رسول اکرم و امام جعفر صادق(سلامالله علیهما و آلهما) رو تبریک عرض میکنم.
اتفاقی تو فایلهای صوتیم میچرخیدم که به آلبوم وحدت ِ فرهاد مهراد برخوردم. دیدم بیمناسبت نیست شنیدن قطعۀ اولش با این روز عزیز
صدای فرهاد مهراد رو دوست دارم و به نظرم این قطعهشم جزو بهترینهایییه که اجرا کرده. روحش قرین رحمت باشه الهی!
قطعۀ اول، با نام وحدت، از آلبوم وحدت [دانلود]
داستان همشهری / سردبیر: مهدی قزلی / انتشارات همشهری / آذر ١٣٨٧/ ٢١٦ صفحه / ١٠٠٠تومان
برای جلب توجهم نگاه گذرایی کافی بود؛ و الان نه تنها از مطالعهش راضیم بلکه به دوستانی که اهلش هستن خوندنشو سفارش کردم. داشتیم تا کنون مجلاتی رو که به داستان بپردازن؛ اما تا جایی که اطلاع دارم حواشی و نقادیهاشون به اصل مطلب -که خود داستان باشه- میچربیده همیشه. و نتیجهش همیشه یه مجلۀ ملالآور و ضدحال بوده برام.
همشهری داستان (یا داستان همشهری) از این جهت، مجلهای دبش و باحال به حساب میآد که «داستان» رو برای مخاطب، به عنوان اصل در نظر گرفته. گرچه نباید از جذابیتهای بصری و کیفیت چاپ مرغوبش گذشت؛ ولی به نظر من محتوای مجله اینقدر خوشمغز تدارک دیده شده که به سرعت مخاطب خودشو پیدا میکنه و به جدی ترین نشریات مملکت تبدیل میشه؛ همونطور که الان «همشهری جوان» جای خودشو تو بین مخاطبانش خوب باز کرده.
البته این مجله هنوز به مرحلهای نرسیده که به طور منظم و ماهانه منتشر بشه و قدری طول میکشه تا چرخش روی روال بیفته. اما با همین اولین شماره، حرفهای بودن خودشو در جذب مخاطب نشون داده.
بهرهای که از این شمارۀ همشهری داستان بردم، با مطالعۀ چند کتاب داستان برابری میکنه. از خوندنش لذت بردم. حیفم اومد مطرحش نکنم تو پستهای چلوکتابم. تو این پست، مطالبی از اولین شمارۀ همشهری داستان رو نقل میکنم و به مطالبی که توی نت پبرامونش پیدا کردم لینک میدم.
علی قنواتی (معاون مجلات همشهری) در قسمت «سخن ناشر» مطالب جالبی رو مطرح کرده:
«…فضای مطبوعاتی امروز ایران از نشریات ادبی -به ویژه نشریاتی که به داستان بپردازند- تقریبا خالی است و معدود نشریاتی که گاه منتشر میشوند اولا مخاطب خاص دارند و ثانیا بیشتر درباره داستاناند و خود داستان در آنها نقش پررنگی ندارد.
…داستان همشهری، رویکردی سهل و ممتنع به داستان دارد و میکوشد به دور از گرایشهای خودنمایانه و نچسب به ذائقه عمومی، قصههایی را برای خوانندگان خود تعریف کند که هم لذت داستان را داشته باشد و هم حدی از وزانت ادبی در آنها رعایت شده باشد…»
«مهدی قزلی» سردبیر «داستان همشهری» هم نکتههای قابل تأملی رو در ابتدای این مجله نوشته که بخشیشو نقل میکنم:
«یکم: اصل اصیل ما، نوشتن به شیوه ساده و کامل است؛ حمایت از داستانی که مورد اقبال مردم است و منتقدین را هم راضی میکند…
دوم: از نظر ما مخاطب ادبیات داستانی مردم هستند نه محافل ادبی یا مجامع آکادمیک…
چهارم: ما عهدهدار مباحث تخصصی و آکادمیک حوزه داستان نیستیم و اگر هم گوشه چشمی به آنها داریم، سادگی و جذابیت را در بیان مفاهیم فنی در نظر میگیریم…»
* * *
به نظرم رسید خوبه علاوه بر لینکهای مرتبطی که تو این پست مطرح میکنم، برای نمونه هم که شده یکی دو مطلب از این شماره رو برای این پست تدارک ببینمو تایپ کنم؛ در ادامه، مطلب جالبی رو پیرامون فن نوشتن، از سندی ولچل خواهید دید و بعدش داستان کوتاهی از نویسندۀ مورد علاقهم داوود امیریان.
سندی ولچل نویسندۀ شش کتاب غیر داستانی، پنج کتاب تصویری برای کودکان و صدها مقاله و داستان کوتاه است. خودش میگوید هر اشتباهی را که میتوانسته در نوشتن مرتکب شده و دوست دارد دیگران را در این مسیر راهنمایی کند. هم اکنون به عنوان مدیر انجمن ملی نویسندگان امریکا بخش عمدهای از روزش را صرف کمک به نویسندگان جوان میکند.
فقط ۵ ثانیه فرصت دارید
در بازار پر تب و تاب نشر کتابهای داستانی، ناشران و ویراستاران فرصت ندارند نوشتهای را بخوانند که در همان نگاه اول جلب توجه نمیکند. در دورهای که نوشتههای سفارشی و غیرسفارشی زیادی روی میز ناشران خاک میخورد، نگاه اول بسیار حیاتی است؛ بنابراین بد نیست به «قاعده ۵ ثانیهای» توجه کنید. این عبارت را از حرفهایم با یک ویراستار بیرون کشیدم که میگفت: «شما ۵ ثانیه فرصت دارید تا توجه ویراستار را به نوشته خود جلب کنید». ۵ ثانیه زمان خوانده شدن یک پاراگراف رمان شماست.
نکتهبینترین خوانندهتان، ویراستار است و اگر داستان را به درستی شروع نکنید، ممکن است تنها خوانندهتان هم باشد. نوشتن، آغازی گیرا برای یک نویسنده سخت است. واژهای که بیشتر نویسندگان برای توصیف قدرت جذب ابتدایی یک داستان به کار میبرند، «قلاب» است. قدرت این قلاب، خواننده را درگیر داستان میکند و او را وامیدارد که صفحههای بعدی را هم ورق بزند. بعضی از نویسندگان قبل از نوشتن قلاب آغازین، کل داستان را مینویسند. به نظر بعضی دیگر، قلاب بخشی طبیعی در داستان است و اولین چیزی است که روی کاغذ میآید.
اما تا جایی که تجربه نشان میدهد، بسیاری از نویسندگان، این بخش قلاب داستان را نادیده میگیرند و کتابشان نمیفروشد. بخشی از شغل من مربوط به خواندن صدها نوشتهای میشود که به مسابقات انجمن ملی نویسندگان فرستاده میشود. به طور میانگین در هر سال ۵٠٠ نوشته و ٢۵ تا ٣٠ رمان را میخوانم. تقریبا ٩٠ درصد از نوشتههایی که برای مسابقه فرستاده میشوند قلابی گیرا ندارند.
گاهی برای ارضای کنجکاویام دنبال قلاب رمان میگردم. معمولا آن را در ۵٠ صفحه اول مییابم ولی برای جذب خواننده بسیار دیر است. یک بار قلاب یک رمان ۵٠٠ صفحهای را در نیمههای کتاب دیدم! چقدر ناراحت کننده است وقتی میبینیم یک نویسنده تازهکار عامل موفقیتش را بسیار دور از چشم خواننده یا ویراستار قرار میدهد و خودش متوجه اشتباهش نیست.
هر نوشتهای نیاز به قلاب دارد. قلاب برای داستانهای پر مخاطب بسیار حیاتی است. کار قلاب، علاقهمند کردن خواننده به داستان است؛ طوری که آن را تا آخر بخواند. «قاعده ۵ ثانیهای» برای به قلاب انداختن خواننده است. در داستان کوتاه قلاب باید در جمله اول بیاید و در داستانهای تجاری که در حد یک کتاب هستند در صفحه اول و برای تاثیر گذاری بیشتر در چند خط اول. قلابها باید به خواننده انگیزه پیدا کردن جواب یک سوال را بدهند، حس کنجکاوی را برانگیزند یا اینکه خبر از اتفاقهای جالب بدهند. در هر صورت، آنها باید همیشه چرخ داستان را تا اندازهای که خواننده علاقهمند باقی بماند، بچرخانند، شما باید دلیل کافی را به خواننده برای شروع داستان و ادامه آن تا آخر بدهید.
بیشتر نویسندگان میگویند: «کتابم از صفحه ۴٠ به بعد جالب میشود». اما اگر ویراستار همان اول جذب داستان نشود، هرگز تمایل یا وقت کافی برای خواندن تا آن صفحه را نخواهد داشت. یادمان باشد وقت طلاست کمتر کسی وقتش را صرف خواندن نوشتهای خستهکننده میکند.
نویسندهای آشنا از تجربهاش در یک انتشاراتی میگفت. در آنجا کارش این بود که به نوشتههای پذیرفته نشده نگاهی بیندازد؛ اگر نوشتهای از همان ابتدا توجهش را جلب نکرد، برای همیشه روی آن برچسب «رد شده» را بزند و داخل پاکتش بگذارد و اگر جالب به نظر رسید، برای تجدید نظر کنارش بگذارد.
ممکن است نویسندگان به این طرز کار ناعادلانه معترض باشند اما چون نمیتوان دنیای انتشارات را تغییر داد، بهتر این است که کار خودمان را تغییر دهیم. حتی تندخوانترین خوانندگان از پس خواندن همه نوشتههایی که ناشران دریافت میکنند، برنمیآیند. قلابی که از آن صحبت شد همین جا به کار میآید. اگر آن را در خط یا پاراگراف اول قرار دهید، حداقل اولین برچسب رد شدن را از سر گذراندهاید.
کلیو کاسلر -استاد معاصر تعلیق- استاد خلق قلاب نیز هست. او در رمان «سیکلوپس» (Cyclops) پاراگراف اول را با این جمله شروع میکند: «کمتر از یک ساعت به پایان زندگی سیکلوپس باقی مانده بود .» سوالات زیر بلافاصله در ذهن خواننده ایجاد میشود: چرا؟ چه چیزی قرار است اتفاق بیفتد؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ بدین ترتیب خواننده به قلاب میافتد و مشتاق میشود تا جواب این سوال را با خواندن صفحات بعدی پیدا کند.
کاسلر در پایان فصل اول نیز نشان میدهد که واقعا شایسته است او را استاد قلاب بنامیم: «کشتی پایین و پایینتر رفت، تا آنجایی که لاشه در هم شکستهاش به همراه مردم محبوس در آن به شنهای ناآرام ته دریا خورد. تنها پرواز گروهی از مرغان دریایی گیج نشانی مسیر شوم آن بود». آیا خواننده، کتاب را به پایان میبرد؟ به احتمال زیاد. فقط خواننده بیذوق میتواند چنین نوشته قویای را کنار بگذارد و تحت تأثیر مسیر شوم سیکلوپس قرار نگیرد.
سی.جی.باکس -که اوایل کارش به او کمک میکردم- اولین رمان پرفروشش را با عنوان «فصل شکار» با این جمله شروع میکند: «وقتی یک گلوله با سرعت بالا به گوشت و پوست زنده اصابت میکند، صدای پوو-وپ خاصی میدهد که حتی از فاصله بسیار دور قابل تشخیص است». اگر این آغاز قوی بعد از نقل قولهای بیروح از قانونهای در حال انقراض سال ١٩٨٢ آمریکا که در صفحات معرفی هر فصل آمدهاند، میآمد، آیا خواننده یا ویراستار قبل از وارد شدن به این معمای شیرین و پرسرعت علاقهاش را از دست نمیداد؟ به احتمال زیاد.
یا در دومین داستان پلیسی باکس با نام «فرار وحشیانه» که همچنان پرفروش است، جمله آغازین چنین است: «استیوی وودز طرفدار بدنام محیط زیست به همراه تازه عروسش -آنابل بلوتی- در سومین روز ماه عسلش در حال میخ گذاشتن در درختهای جنگل ملی بیگ هرن بودند که ناگهان گاوی ظاهر شد و آنها را به بالا پرتاب کرد. تا قبل از این ماجرا ازدواج شادی داشتند». توجه داشته باشید که این جمله آغازین داستان است؛ در صفحه ٢ یا ١٢ یا ٢٠ پنهان نیست، درست جلوی چشم شماست تا توجه شما را جلب کند.
اگر تصور میکنید قلاب، تنها برای داستانهای پلیسی و ماجراجویانه است، به جمله آغازین رمان «بیگانه» دایانا گابالدن که اولین رمان پرفروش از سری رمانهای تاریخیاش است توجه کنید: «حداقل در نگاه اول، آنجا خیلی به مکانی برای نامرئی شدن نمیخورد».
ژانر مهم نیست، شروع عالی تقریبا همیشه متضمن خواننده زیاد بودن است. خوانندگان تندخوان عادت دارند قبل از خرید کتاب، آن را از قفسه بردارند و یک یا ٢ پاراگراف از آن را بخوانند. نویسندگان باید توجه داشته باشند که با توجه به قیمت بالای کتابها فقط خوانندگان حرفهای دست به جیب میبرند؛ آن هم به شرط اینکه از همان ابتدا جذب آن شوند.
نکته دیگری که موقع نوشتن یک شروع خوب باید به خاطر داشته باشید این است که این قسمت باید بخش جدایی ناپذیر داستان باشد و نه چیزی که روی صفحه اول فقط به منظور جلب توجه درج میشود. وعدهای که داده شود و به آن عمل نشود خواننده را زده میکند. ویراستاری که جذب یک کار میشود و با خواندن آن پی میبرد که ابتدای داستان ربطی به کل داستان ندارد، کتاب دیگری از آن نویسنده را نخواهد خواند. اگر قلاب داستان معیار باشد، تمایز بین بهترین نوشتهها و نوشتههای متوسط آسان است. پی بردن به اینکه آیا داستانی علاقه خواننده را برمیانگیزد تنها ٥ ثانیه طول میکشد.
* * *
داوود امیریان متولد ١٣٤٩ کرمان است و فعالیتهای نویسندگی خود را از سال ١٣٦٩ با نوشتن خاطراتش از جبهه آغاز کرد. از مهمترین آثار این نویسنده در حوزۀ ادبیات داستانی میتوان به «فرزندان ایرانیم»، «رفاقت به سبک تانک»، «دوستان خداحافظی نمیکنن»، «تولد یک پروانه» و «جام جهانی در جوادیه» اشاره کرد که تاکنون چندین جایزه را نصیب این نویسنده کرده است.
عمو پفکی
سگرمههاش تو هم بود. چپچپ نگاهم میکرد. لباس زرد تنش بود و دستانش را روی سینه جمع کردهبود. با زبان بیزبانی میگفت اگه برگردم پوست از سرتان میکنم.
وحید گفت: «یک هفته پیش نامهاش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامهاش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالتتان درمیآید. نوشته یک آش برایتان میپزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چه کارش کردید اینقدر از شماها شاکی شده؟»
به زحمت خندیدم و گفتم: «شوخی کرده، پیرمرد خوشمشرب و مهربانیه. عموته، خودت که میشناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش میگفتیم عمو پفکی!»
***
تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوقهای ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشتبندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد: «ای رزمندگان دلیر بجنگید با کفار! ای دلیرمردان دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت دربیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!»
کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: «نخیر! بازم شروع شد!»
فرشید گفت: «الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هرچی توپ و خمپاره دارن بریزن سر مای بدبخت!»
عمو پفکی هنوز رجز میخواند و شعار میداد و بوق ممتد میزد. آقامحسن که مسوول دستهمان بود گفت: «هرکی شهرداره بره سهمیه پفک و اسمارتیزمان را بگیره.»
دو سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک میشد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزیفروش محلهمان که همیشه روی موتور سهچرخهاش مینشست و با بلندگو خانهدار و بچهدار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت میکرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز میخواند و از روی چاله چولهها ماشین را رد میکرد؛ کار هر روزش بود. وسط ظهر تو آن ظل گرما که حتی جک و جانورها به سوراخشان پناه میبردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشیناش را روشن میکرد و میآمد خط مقدم تا مثلا به ما روحیه بدهد؛ چه روحیه دادنی! تو سرش بخورد. انگار که عراقیها هم مثل ما به او حساس شده بودند چون همین که به خط میرسید، باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز میکردند و ما تا دو سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر خواب و خوراک ازمان گرفته میشد.
نمیدانم اسمش کبلعلی بود یا حاجعلی اما ما عمو پفکی صداش میکردیم. رسید دم سنگر، نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من لال مادرزاد هستم و نمیشنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: «سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شستهای و به جبهه آمدهای. شیر مادرت حلالت. درود بر تو باد!»
زدم به شیشه و علامت دادم که شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: «عراقیها هم فهمیدند که من شیرخشکی نیستم و شیر ننهام را خوردهام. بچهها خستهان. سهمیهمان را بده و برو جای دیگر ثواب جمع کن.»
مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خندهاش از بلندگو پخش شد و گفت: «احسنت بر شما رزمندگان که اینقدر روحیه دارید، بگیر عموجان نوش جانتان.»
و چند بسته پفک نمکی، اسمارتیز و آدامس خروسنشان ریخت توی بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی که یک سرود حماسی از بلندگو پخش میکرد، گاز ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت توی حلقام!
عراقیها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچهها خروپف میکردند. خوابم میآمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی بازکردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: «خرت و خرت نکن خوابم میاد.»
پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.
همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و ۴٠٠-٣٠٠ متر عقبتر پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یا علی مدد. عراقیها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.
بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقیها حمله کردهاند و خط قبلی را گرفتهاند. تو دلم حسابی به ریششان خندیدم چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیبشان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.
دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: «ای رزمندگان مسلمان! ای سلحشوران! ای فرزندان…»
یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: «ای وای عمو پفکی!»
فرشید خوابآلود گفت: «نگران نباش داره میاد!»
-چی میگی، اون بنده خدا نمیدونه ما خط را تخلیه کردهایم!
برای لحظهای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظهای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنهخواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ.
ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک میشد و صدایش میآمد: «بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان…»
همگی شروع کردیم به داد و هوارکردن که او را متوجه خطری که به سویش میرفت بکنیم اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار میداد و موسیقی پخش میکرد و راست شکم به طرف عراقیها میرفت! عراقیهای بدمسب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک میشود بیسر و صدا منتظرش بودند!
فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود . هنوز صدایش میآمد: «ای جاننثاران، ای رزمندگان شجاع… ااینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!»
و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. عراقیها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشیناش را مصادره.
با حالی دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاهقاه میخندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود، گفت: «فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ غربی گذاشتن و جلوش میرقصن تا انتقام بگیرن.»
کریم گفت: «حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیها دارن کوفت میکنن.»
* * *
دربارۀ همشهری داستان مطالبی رو هم توی وب پیدا کردم در اینباره که خوندنشون خالی از لطف نیس:
مطلبی از مهدی قزلی سردبیر این مجله: کتاب داستان همشهری بالاخره درآمد.
داستان کوتاهی از محسن حسام مظاهری: تاکسینوشت: چمد ماه خدمتی؟
داستان کوتاهی از نفیسه مرشدزاده: تفاوت
گزارشی از نمایشگاه کتاب فرانکفورت توسط حمید باباوند: شهر فرنگ کتاب
غوکی١ در جوار ماری وطن داشت. هرگاه که بچه کردی، مار بخوردی. و او بر پنجپایکی٢ دوستی داشت. به نزدیک ِ او رفت و گفت: «ای بذاذر٣، کار مرا تدبیری اندیش که مرا خصم ِ قوی و دشمن ِ مستولی پیدا آمده است. نه با او مقاومت میتوان کرد و نه از اینجا تحویل٤؛ که موضع ِ خوش و بُقعَت ِ نَزه٥ است.»
پنجپایک گفت: «با دشمن ِ غالب ِ توانا جز به مکر دست نتوان یافت، و فلان جای، یکی راسوست. یکی، ماهیی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ ِ راسو تا جایگاه ِ مار میافکن، تا راسو یکانیکان میخورد. چون به مار رسید، تو را از جور او بازرهاند.»
غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بر آن گذشت. راسو را عادت، بازخواست٦؛ که خوکردگی٧ بتـر٨ از عاشقی است. بار دیگر هم به طلب ِ ماهی بر آن سمت میرفت. ماهی نیافت. غوک را با بچگان، جمله بخورد.
کلیله و دمنه / ترجمۀ ابوالمعالی نصرالله منشی
برخی واژههای این متن:
١) غوک: وزغ، قورباغه
٢) پنجپایک: خرچنگ
٣) بذاذر: برادر
٤) تحویل: جا به جا شدن، جای دیگری لانه گزیدن
٥) بُقعَت ِ نَزه: جایی خوش و خرّم
٦) راسو را عادت، بازخواست: عادت، راسو را دوباره به آن محل کشاند.
٧) خوکردگی: عادت
٨) بتـر: بدتـر
ای تو اون روحت! که حالیت نیس باید آبی و قرمزو جای خودش ببندی!
منم که شهرۀ شهرم به وام گیریدن!
منم که هیچ ندیدم به غیر «بد دیدن!»
دهیم قسط و نویسیم سفته، خوش باشیم
که در زمانۀ ما بیخودیست «نقدیدن!»
چو با رئیس بگفتم که «حق» ما چون شد؟
بخورد چای و بگفتا که به نپرسیدن!
ز شعر گفتم و مضمون خوش به حضرتشان
شروع کرد به افکار بنده خندیدن!
ز خانواده از آن میرمم به سرعت برق
که طعن بچه و زن، واجب است نشنیدن
غرض که قافلۀ عمر میرود، «دردا»
خبر نمیرسد اما ز وجه و «وجهیدن»
محمد صالحی آرام
به مسخره میگه: «دستشوییهامون پرکارترین قسمت اداراتمونه؛ همیشۀ خدا یکی اون تو هست که…» …و بقیه، فرمایشاتشو تأیید میکننو میخندن.
اگه در گیر و دار سازمانها و کارهای اداری، بالا و پایین رفته باشید و ساعتها از نزدیک، بیچارۀ کاغذبازیهای اداری، اون وقته که تأیید میکنید حرفهای ابتدای این پست، گزارههای صحیحی هستن که میشه بهش خندید. اما به این میگن «تخریب».
نوعی از تخریب شامل حرفها و عباراتییه که دروغ نیستن؛ عبارتهایی هستن درست -یا لااقل قریب به صحت- اما به شدت مخرب. از این نمونهها خیلی میشه مثال آورد. لابد شما هم نمونههایی رو سراغ دارید. نمونههایی از حرفهای منظوردار و پرکنایه که هیچ استنباط ِ معقولی از توش نمیشه کشید بیرون. به دو نمونه از وبلاگستان فارسی توجه کنید: «+ و +». گزارههای صحیحی استفاده شده؛ اما مبنای چه استدلالی میتونن باشن این حرفها؟!
من دو پست از نویسندههای باجنبه و مورد اقبال وبلاگستان رو نمونه آوردم که میدونم نویسندههای انتقادپذیری به حساب میآن؛ وگرنه نمونههای متعددی از نویسندههای سطحی و بیظرفیت وبلاگستان رو سراغ دارم که میشد تو این پست مطرحشون کرد.
درسته که از تحصیلکردههای وبلاگستان که اهل اندیشیدن و نقادی هستن، انتظار میره اینقدر به منطق آراسته باشه نوشتههاشون که دست به دامان «تخریب» نشن؛ اما ما چه میکنیم؟! مایی که کامنت مینویسیمو لایک میزنیم؛ مایی که تشویق میکنیم تخریب کردنو.
این قطعه رو دوست دارم. نمیدونم موسیقی ِ چییه و چیجوری سر از فایلهای صوتی ِ رایانهم در آورده. کنجکاوم سازندهشو بشناسم. اگه میدونین این قطعه مربوط به چه آلبومییه، خوشحال میشم مطلعم کنین. از جمله بیکلامهایییه که توجهمو جلب کرده. شروع ملایمو دلپذیری داره؛ اینقدر خوب پرداخته شده که وقتی میشنویش انگار یه قطعه داستان رو داره برات تعریف میکنه. به پایانبندیشم نمرۀ خوبی میدم. از اون قطعه موسیقیهای به اصطلاح خوشکلیپه.
پینوشت: با راهنمایی دوستانی که کامنت گذاشتن، معلوم شد این آهنگ زیبا، قطعۀ یازدهم از موسیقی فیلم «امیلی»یه. از همهتون ممنونم.