از بدبختی های نسل من، یکی هم طرز فکر سلبی برخی زمام داران حکومته. متأسفانه در میان مردان حاکم کم نیستن قدرت مندانی که مشخصات فکری سلبی دارن. فرمایشات اخیر (+ و +) رییس شورای نگه بان (و امام جمعۀ موقت تهران) رو لابد ملاحظه کردین:

 

بدبختی اين است که يکی از مشکلاتی که دانشگاه و دانشجو شدن خانم ها براي ما درست کرده، اين است که وقتی کسی برای خواستگاری می رود شايد اولين سؤالی که مطرح می شود اين است که چقدر درس خوانده است. واقعاً انسان بهتش می زند. يعنی درس چند درصد در سلامت زندگی و آرامش زندگی نقش دارد؟ آنچه نقش دارد اخلاق، دين، صبوری و سازگاری است. اين مسائل درجه دوم است که مثلاً اگر احياناً اين خانم دکتر بود و آن آقا ليسانس، امکان ندارد آن خانم قبول کند. بدانيد که روزگار خود را داريد سياه می کنيد و مملکت هم در اثر بالا رفتن سن ازدواج مشکلاتی پيدا می کند.

 

 

آقا پسرهای جامعۀ ما هر سال کم تر از سال پیش، تو کنکور شرکت می کنن: (کنکور٨٠: %٤٢ ، کنکور٨٦: %٣٧)؛ چون به وضوح می بینن برای تحصیل کرده های دانش گاهی ما، چه قدر از مشخصه های رفاه و آرامش (واسه تشکیل خانواده و زندگی) تأمینه. به جای مانع تراشی برای قبولی دخترها، به فکر رونق اوضاع تحصیل کرده ها باشید مشکل حل می شه (نمی شه؟).

 

من فکر می کنم اگه رییس شورای نگه بان، این واضحات رو می دید، چنین سخن نمی راند.

موضوع: تحلیلی - انتقادی
تاريخ: یکشنبه، 30 نوامبر ، 2008

 

ای مردم غزه!

 

اطمینان دارم اگر گوسفند بودید، رسانه ها و سازمان
های بین المللی به وظایف خود عمل می کردند و بی اعتنا نمی گذشتنـد!

 

 

 

پی نوشت: این پست به دعوت آقای دژاکام نوشته شده.

موضوع: تحلیلی - انتقادی
تاريخ: جمعه، 28 نوامبر ، 2008

 

وبلاگی نظرتو جلب می کنه. پست هاشو دنبال می کنی. یه وبلاگ، می شه چن تا وبلاگ. هر بار که می خوای مطالب شونو بخونی، کلیک می کنی و وارد بلاگ شون می شی؛ می خونی… کامنت می ذاری…

 

فید و  نرم افزارهای فیدخوان مطرح می شه. گوگل ریدر پا به عرصۀ نت می ذاره. تو هم مث بقیۀ بینندگان ِ جان(!) مشتری گوگل ریدر می شی. حالا چن ده تا (شایدم چن صد تا) وبلاگ و سایت رو به راحتی دنبال می کنی…

 

مدتی می گذره؛ با خودت فکر می کنی چه خوب می شد اگه جایی می بود که با وبلاگ نویس های مورد علاقه ت گعده می گرفتینو دربارۀ مسائل مختلف تبادل نظر می کردین…

 

وب دو مطرح می شه؛ فرندفید به دنیا می آد؛ این جا فرندفید است… صدای ما را از وبلاگستان ایران می شنوید!

 

بله… چشم باز می کنی و می بینی حدود هزار و اندی وبلاگ نویس ایرانی به عضویت فرندفید در اومدن. یه جامعۀ پرنشاط، اکتیو و به روز از جوونای ایرانی.

 

فرندفید جذابه چون همه جور آدمی از هر سلیقۀ فکری، از هر طبقۀ اجتماعی پیدا می شه این جا. همه یا تحصیل کرده ن یا در حال تحصیل به سر می برن. همه جدید ترین اخبار و اطلاعات نت رو دنبال می کنن. به جرأت می تونم بگم نبض وبلاگستان ایران تو فرندفید می زنه.

 

اگه ازم بپرسن چرا فرندفید جذابه، می گم چون روابط انسانی (اجتماعی) جذابیت داره. فرندفید بستر مناسبی رو فراهم کرده تا انواع لینک های صوتی و تصویری مورد علاقه تو با دیگران به اشتراک بذاری و درباره شون تو سر و کلۀ هم بزنین.

 

فرندفید جذابه چون (تقریباً) هیشکی خودشو سانسور نمی کنه. هم وطن های هم سن و سال ت، تو زمینه های مختلف با هم حرف می زنن، با هم شوخی می کننو سر به سر هم می ذارن، حتا گاهی بحثا خیلی جدی می شه طوری که به قرار مدارای وبلاگی کشیده می شه و موضوع پست های وبلاگی می شه و موشک جواب موشک! و تو می تونی تو بحثاشون شرکت کنی یا این که ناظر بحث و جدل شون باشی.

 

فرندفید رو دوست دارم چون کمک می کنه تحمل مو بالا ببرم. نوع نگاه و طرز فکرم در معرض دید دیگرانه؛ در معرض نقادی هاشون، از موافقت و مخالفت گرفته تا لجن پراکنی و لگدمال کردن.

 

فرندفید رو دوست دارم چون امید دارم با وجود همۀ اختلاف سلیقه ها و عقیده ها، این جا در کنار هم زندگی کردنو تمرین کنیم؛ چون این جا آقا بالاسر نداریم؛ چون این جا خودمونیم؛ ماهایی که کودکی مون تو این مملکت صرف شده؛ ماهایی که جوون های این مملکتیم؛ و اختلاف سلیقه ها و عقیده هامون مانع نمی شه که سال ها بعد پیـرهای این مملکت نباشیم.

 

فرندفید رو دوست دارم چون بروبچه هاش از دیوار راست بالا می رن، نمایش گاه مطبوعات رو با شلوغ کاری هاشون رو سرشون می ذارن، و دوری و فاصله های جغرافیایی نتونسته مانع صمیمیت شون بشه.

 

 

همۀ اینا رو گفتم، یه چیز دیگه هم بگم؛ فرندفید رو دوست دارم چون احساس می کنم تک تک ماها هستیم که داریم سرنوشت فرندفید(ایرانی) رو رقم می زنیم؛ و این جذابه.

موضوع: وب-نت
تاريخ: سه‌شنبه، 25 نوامبر ، 2008

 

مهمونی تموم شده. فامیل های جمع شده، حالا پخش شدن؛ خداحافظ! خویشان و اقوامی با این همه اختلاف سلیقه و عقیدۀ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی؛ هر وخ که جمع می شیم، هر کدوم یه ساز می زنیم؛ هر کسی ساز خودش! کنسرتی از سازهای بی ربط؛ به وضوح فالش. خیلی بده تو هیچ زمینه ای هم هیشکی کوتاه نمی آد؛ همه می خوان همو قانع کنن. مهمونی نگو! کارگاه سوهان کشی! انگار سوهان به دست می گیرنو می رن تو کار ارواح هم دیگه!

 

گاهی (مث امروز) حرفا فوتبالی می شه؛ درسته که تو فوتبال هم اختلاف سلیقه هست؛ آبی و قرمز، بحثای داغ لیگ، تیم ملی، لیگ های اروپایی و…؛  اما خودمم نمی دونم چه جوریاس که تو این زمینه همه تن به قواعد بازی (بحث و گفت و گو) می دن. حیرت انگیزه. عجیب حرفه ای می شنو رعایت همو می کنن. حتا اجازه می دن طرف شون با فراغ بال کری هاشو بخونه. بعدش با حوصله می شینن کری های همو جواب می دنو می خندن. همه حال می کنیم با این بحثای فوتبالی.

 

مهمونی امروز، یه کنسرت خوب بود از سازهای کوک. خدا رو شکر. احساس خوبی دارم. درسته که استقلال باخت، ضد حال بود؛ اما مهمونی خوبی بود.

 

خدا این فوتبال رو ازمون نگیـره الهی!

موضوع: شخصی
تاريخ: جمعه، 21 نوامبر ، 2008

 

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود
می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود
تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود
باز می‌پرسی: چه‌ طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود
گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

 

                                                                نجمه زارع

موضوع: گزیده شعر
تاريخ: چهارشنبه، 19 نوامبر ، 2008

 

شنبه:
اسکندر عزیزم!
این نامه را از آن جهت برایت می نویسم تا همان طور که در بعضی کتاب ها خوانده ام،احساساتم را با تو در میان بگذارم:
١- خشم: از این که فراموش کردی لنگه جورابت را از روی پشتی برداری،خشمگین هستم. از این که جلوی میرزا یدالله خان،باز هم سوپ را هورت کشیدی خشمگین هستم. وقتی موقع حرف زدن من چرت می زنی و خمیازه می کشی و با کنترل از راه دور تلویزیون ور می روی، دلم می خواهد یک موشک بیاید و بخورد توی سر آنتن روی پشت بام. از این که باید من مسؤول همه چیز -از جمله دادن نان به نمکی و برداشتن فرچۀ حمام از زیر قفسه های آشپزخانه و گذاشتن آن در جای خودش- باشم،خسته شده ام. تو انتظار داری که همۀ کارها را من بکنم. از این وضع خسته و خشمگین هستم.
٢- اندوه: از این که میرزا یدالله خان چپ چپ نگاهت کرد، ناراحتم. از این که لنگۀ دیگر جورابت را داخل ظرف ماست پیدا کردم، اندوهناکم. از این که وقتی مرا می بینی، سرت را تا گردن توی روزنامه می کنی، رنجش به دل دارم. وقتی نمک را توی جاشکری می ریزی، دلخور می شوم. احساس می کنم که من برایت به اندازۀ آنتن تلویزیون هم مهم نیستم.
٣- هراس: می ترسم که باید همۀ کارها را به تنهایی انجام دهم. از پشتی، از جوراب، از میرزا یدالله خان، از نان خشک، از نمکی و از فرچه می ترسم. از روزنامه ها می ترسم – مرده شورشان را ببرد با آن جار و جنجالهایشان. من نمی خواهم و نمی توانم مسؤولیت انجام همۀ کارها را در خانه به عهده بگیرم و به کمک تو احتیاج دارم. وقتی از سر کار به خانه می آیی و لم می دهی و روزنامه می خوانی و کانال تلویزیون را عوض می کنی، می ترسم بیمار شوی یا خدای ناکرده بچایی.
٤- تأسف: وقتی جورابت را روی پشتی می اندازی، به جای تو خجالت می کشم. وقتی بعد از سال ها زندگی مشترک، هنوز هم سوپ را هورت می کشی و غذا را با دهان باز می جوی و با دهان پر حرف می زنی و ظرف آش را با انگشتانت پاک می کنی، انگار دنیا را دوبامبی روی سرم می کوبند. وقتی نمک را توی جاشکری می ریزی و لبخند ملیح و حق به جانب تحویلم می دهی، روزگار را سیاه می بینم. از این که شیر دستشویی سال هاست چکه می کند و اوستا اکبر لوله کش هنوز نیامده است، متأسفم. متأسفم که بیش از این محبت نمی کنم. متأسفم که صبر ایوب ندارم و زود جوش می آورم. متأسفم که همیشه هشت تو گرو نه ات بوده است. متأسفم که بسیار آدم با قابلیتی می توانی باشی ولی تا حالا ذره ای عرضه نشان نداده ای. متاسفم که عرضه نداری.
٥- عشق: آه! عزیزم! تو را مثل عطر گل های بهاری در دامنۀ کوه و دشت و صحرا و دریا دوست می دارم. می دانم که وقتی جوراب را روی پشتی پرت می کنی، قصد و غرضی نداری، بلکه فقط از تنبلی ات است. مادرت تو را بد عادت کرده و تربیت یادت نداده. تو خیلی کار می کنی و خیال می کنی من اصلاً کار ندارم و روزها می نشینم و خودم را باد می زنم. می دانم که همۀ تلاشت را می کنی و هیچ وقت هم موفق نمی شوی. من تو را برای آنچه فراموش کردی و نکردی می بخشم. متشکرم که وقتی حرف می زنم، دیگر بد و بیراه نمی گویی و صبورانه روزنامه می خوانی. متشکرم وقتی آن روز خواهرت به خانه مان آمد، دیگر جلوی او دستم نینداختی و متلک بارم نکردی، چون با هم قهر بودیم. می دانم که مرا دوست داری. می دانم که به من علاقه مندی. مرده شور این کنترل از راه دور تلویزیون را ببرد که نمی گذارد تو علاقه ات را به نحو احسن نشان بدهی. از این که در زندگی ام تو را دارم، بسیار خوشحال هستم و افتخار می کنم. من به تو، به میرزا یدالله خان، به سوپ، به جوراب، به نان خشک، به پشتی و حتی به تلویزیون علاقه مندم و افتخار می کنم. اگر علاقه مند نباشم و افتخار نکنم، چه خاکی بر سرم بریزم؟!

خوب تو: شکوفه

یادداشت زیر نامه:
اسکندر عزیزم! آنچه می خوام از زبان تو بشنوم، این است: «آه! ای همسر بزرگوار و زحمتکش و مهربان و صبور و صدیقم، شکوفۀ عزیزم! من به تو از دل و جان علاقه مندم و از این که زنی چون تو دارم، در عرش پرواز می نمایم. از این که منت نهاده، احساسات زیبا و لطیف و به یادماندنی ات را با من در میان گذاشتی، بی نهایت سپاسگزارم. همیشه از این کارها بکن که من تشنۀ فهم و کمالاتم. می دانم رفتارم مزخرف است. من احساساتت را دقیق و کامل – ذره به ذره- با تمام وجود درک می کنم. شدیداً درک می کنم که روزها تا پای جان در خانه زحمت می کشی و وقتی در برابر رفتارهای زشتم قرار می گیری، تا چه اندازه با تمام ذرات وجودت احساس رنج و عذابی شاعرانه و عاشقانه و عارفانه و دردمندانه می نمایی. اگر موافق باشی، از این هفته، شبی یک بار برویم بیرون پیتزا بخوریم و بقیۀ شب ها، نان و پنیر و هندوانه میل نماییم.»

 

یکشنبه:
شکوفۀ عزیزم!
این نامه را از آن جهت برایت می نویسم تا نامۀ دیروزت را جواب داده باشم:
١- خشم: از این که تا این اندازه احساساتی هستی،خشمگین هستم -مرده شور فیلم های هندی را ببرد. از این که مرتب کارهای مرا زیر ذره بین می بری و تفسیر می کنی،خشمگین هستم- این هم یک جور مرض است. از این که وقتی حرف می زنیم نمی توانی آرام بگیری و یکریز با دست و زبان و پایت کنسرت داد و فریاد اجرا می کنی، جانم به لبم رسیده است -همسایه ها چه گناهی کرده اند؟ از این که تا این اندازه احساساتی هستی و هر چیز کوچکی به تو بر می خورد، عصبانی هستم- تو حتی عاج فیل هم نیستی، چه برسد به دماغ فیل. از این که انتظار داری وقتی آمدم خانه، بنشینم و به اراجیف سرکار گوش بدهم، کور خوانده ای! از این که با این همه ادعا، عرضه نداری خم شوی و یک لنگه جوراب از روی پشتی برداری، خشمگین هستم. از این که جلوی میرزا یدالله خان موقع سوپ خوردن به من چشم غره می روی، سخت عصبانی هستم. از این که یادت رفته همین ماه پیش برای چکۀ شیر سراغ اوستا اکبر لوله کش رفتم و مغازه اش تعطیل بود، خون، خونم را می خورد. تو انتظار داری که همۀ کارها را من بکنم و تازه یک چیزی هم بدهکار باشم و یک تشکر خشک و خالی هم از تو نشنوم. مرده شور این وضع را ببرد.
٢- اندوه: از این که به همۀ کارهای من، حتی به خوردن و خوابیدن و نشستن و دراز کشیدن و کانال عوض کردن من کار داری، ناراحت هستم. نگاه های چپ چپ تو مرا رنج می دهد. وقتی آن طوری به لنگه جورابم نگاه می کنی، قلبم از اندوه آکنده می شود.
٣- هراس: از غرولندهای تو می ترسم. از پشت چشم نازک کردن های تو می ترسم. از نگاه های عاقل اندر سفیه تو می ترسم. از میرزا یدالله خان می ترسم. می ترسم قدر زحمات طاقت فرسای شبانه روزی مرا، قدر ایثار و فداکاری مرا، قدر اتوبوس سوار شدن های هر روزۀ مرا در این هوای آلوده که بارها و بارها باعث لگد شدن پاهایم و تحمل فشار بر کمر و ستون فقراتم گشته و خسارات جبران ناپذیری بر روح و روان و جسم و جانم وارد ساخته است، ندانی.
٤- تأسف: از این که تو را می رنجانم متأسفم. از این که با تو موافق نیستم متأسفم. از این که حرفم را نمی فهمی متأسفم. از این که یک کلمه حرف حساب نداری که بزنی، متأسفم. از این که احساسات تو را جریحه دار می کنم، متأسفم. از این که با یک مویز گرمیت می شود و با یک غوره سردیت، متأسفم. شایسته نیست که با تو چنین رفتاری داشته باشم. از این که تو رفتارت به گونه ای مزخرف است که جز این رفتار چاره ای ندارم متأسفم. از این که تا تو رفتارت را عوض نکنی، در مورد من هم همین آش و همین کاسه خواهد بود، متأسفم.
٥- عشق: تو و خانه و زندگی و همه و همه را دوست دارم. می خواهم از تو حمایت کنم، ولی تو همیشه به من گفته ای برو از عمه ات حمایت کن. دلم می خواهد قهرمان تو باشم، ولی تو به من کم محلی می کنی. دلم می خواهد تو مرا وقتی به خانه می آیم و کتم را به جالباسی آویزان می کنم، مورد تحسین و تشویق قرار دهی، ولی تو راجع به جورابم به من سرکوفت می زنی. فکر می کنم حالا می توانم احساسات تو را درک کنم و آن را بیهوده جریحه دار ننمایم. این بار که با هم حرف بزنیم، شکیبایی بیشتری از خود نشان خواهم داد و در برابر حرف های بی منطق تو از کوره در نخواهم رفت، به شرطی که مثل همیشه یکدندگی به خرج ندهی و احساساتی نشوی و آبغوره نگیری و مرا متهم نکنی و عبارات رکیک و زشت و برخورنده به کار نبری و نزاکت را رعایت بنمایی و به مادرم نیز کاری نداشته باشی.

شوهرت: اسکندر

یادداشت زیر نامه:
آن چه می خواهم از زبان تو بشنوم، این است: «آه، همسر توانمند و شایسته و زحمتکشم! من به شما از صمیم قلب علاقه مند بوده، برای حضرت عالی احترامی فوق تصور قائل می باشم و می دانم که شما زحمتکش ترین،سرسخت ترین، قوی ترین و موفق ترین آدم ها می باشید. از این که چنین شوهر موفق و کارا و صاحب کراماتی دارم، بر خودم می بالم، و از این که توانسته ام محبت شما را به سوی خودم جلب کنم، بی نهایت خوشحالم. من، خوشبخت ترین زن روی زمین می باشم و امشب قورمه سبزی با سالاد فصل درست می کنم.»

 

دو شنبه:
جناب اسکندر خان!
١- خشم: از عدم توان حضرت عالی برای درک متقابل و تفاهم دو جانبه، بسیار خشمگین هستم.
٢- اندوه: از این که حرف های مرا از اعماق وجودتان درک نکرده اید، رنجور و اندوهگین و ناراحتم. احساس می کنم حداقل چهار تن و سه چارک ابر بر فراز آسمان آپارتمان ما، در آستانۀ بارندگی قرار دارد (درست برعکس پیش بینی ادارۀ هواشناسی).
٣- هراس: می ترسم که غذا بسوزد و نگرانم که زندگی ام تباه شود. نگرانم نقرس بگیرم. می ترسم جنگ جهانی سوم شروع شود.
٤- تأسف: تأسف می خورم که چرا روز اولی که به خواستگاری ام آمدی و چای را توی نعلبکی ریختی و هورت کشیدی، جواب منفی ندادم. دستم بشکند که آن روز دکمۀ در بازکن اف اف را فشار دادم.
٥- عشق: اگر خیال می کنی که آخر نامه را می خواهم رمانتیک تمام کنم، این دفعه را کور خوانده ای، حضرت آقا! تو حتی حاضر نشدی دیشب سر راهت هندوانه بخری.

همسر همیشه صبور و بردبارت: شکوفه

یادداشت زیر نامه: آن چه دوست دارم از زبان تو بشنوم، این است: «آه! عزیزم! غلط کردم! مرا ببخش!»

 

سه شنبه:
سرکار علـّیه شکوفه خانم !
١- خشم: از زمین و زمان خشمگین هستم.
٢- اندوه: از این که شستم لای در اتوبوس ماند، اندوهگین می باشم.
٣- نگرانی: نگرانم که امشب زود خوابم ببرد و نتوانم مسابقۀ فوتبال را تماشا کنم.
٤- تأسف: من هم متأسفم! کاش آن روز لعنتی بهاری که گنجشک ها بالای درخت ها به صورت احمقانه ای جیک جیک می کردند، پایم شکسته بود و به خواستگاری نمی آمدم. با آن نعلبکی های تان! تمام چای ریخت روی شلوارم.
٥- عشق: هکـّی! کار ما دیگر از مرحلۀ رمانتیک گذشته است. سرکار علـّیه! تو حتی حاضر نشدی دیشب به نشانۀ معذرت خواهی از تمام کارها و حرف های زشتی که در تمام زندگی مان و از جمله همین نامۀ پریروز نثار من کرده ای، چای بار بگذاری (قورمه سبزی و غیره پیشکش).

مرد همیشه مظلوم و زحمتکش تاریخ: اسکندر

 

چهار شنبه:
حضرت آقا!
١- خشم: خشمگین هستم.
٢- اندوه: اندوهگین هستم.
٣- هراس: نگران هستم.
٤- تأسف: متأسف هستم.
٥- عشق: عشقم می کشد که به خانۀ مادرم بروم و دیگر برنگردم، رفتم که رفتم!

یک زن رنجیده و دل شکسته!

یادداشت زیر نامه: آن چه دوست دارم از زبان تو بشنوم، این است: «شکوفه، به خانه ات برگرد!» یعنی: “!shokoofeh go home”

 

پنج شنبه:
سرکار خانم!
خشمگین هستم، اندوهگین هستم، نگران هستم، متأسف هستم، عشقم نمی کشد که هیچ کاری بکنم.

مردی که دستش نمک ندارد!

یادداشت زیر نامه: آن چه دوست دارم از زبان تو بشنوم، این است: «من آمده ام…!»

 

جمعه:
تعطیل است…

 

شنبه:


– اسکندر عزیزم! از این که امروز وقت نکردم برایت نامه بنویسم، مرا ببخش. گرفتار رفت و روب بودم. دیوار سوء تفاهمات را به زودی با نوشتن یک نامه بر طرف خواهم نمود. در ضمن، پنیرمان هم تمام شده است.

همسر عزیزتر از جانت: شکوفه

 

– شکوفۀ عزیزم! از این که امروز وقت نداشتی برایم نامه بنویسی، بسیار سوگوارم. برای برداشتن دیوار سوء تفاهمات، روزشماری می کنم. در ضمن سبزی قورمه هم آمادۀ پاک شدن است!

همسر عزیزتر از جانت: اسکندر

 

هفته نامۀ گل آقا، ویژۀ نوروز ١٣٧٩

 

 

 

هـ،مثل تفاهم / رویا صدر / نشر ثالث / چاپ اول / ١٣٨٣ / ١١٨ صفحه / ١٢٠٠ تومان

 

 

 

تو مقدمۀ کوتاه این کتاب، جمله ای نوشته شده با این مضمون که: «مجموعۀ حاضر، کوششی است در بازنمایی ِ طنز ِ تراژیک ِ مضحکۀ زندگی در جامعۀ امروز، و نیز نزدیک شدن به گونه ای زبان ِ زنانه در طنز.»
اون تیکۀ اول شو که اصن نفهمیدم یعنی چی! شایدم نویسنده خواسته به برخی نقدهای جامعۀ ادبی کنایه بزنه …نمی دونم؛ اما به نظرم تیکۀ دوم ش (نزدیک شدن به گونه ای زبان زنانه در طنز) دربارۀ این کتاب صادقه.
کتاب «هـ،مثل تفاهم» مجموعه ای از مطالب طنز نویسنده س که بیش تر شون تو شماره های مختلف ماه نامه و هفته نامۀ گل آقا (١٣۸۰-١٣۷۸) چاپ شده؛ طنزها پیرامون مسائل اجتماعی نوشته شده که یه نمونه شو تو همین پست ملاحظه کردین. از خوندن ش راضی م. تا یادم نرفته بگم که وب نوشته های طنز خانم صدر رو می تونین از طریق بی بی گل دنبال کنین.

 

موضوع: دربـارۀ یک/چند کتاب
تاريخ: یکشنبه، 16 نوامبر ، 2008

 

سلام

 

 

کامنت های عمومی پست پیشیـن پر از اظهار تعجب،گلایه،هم دردی،دل گرمی و گوشه کنایه های تشرآلود بود؛ هم چنین کامنت های خصوصی و ای میل ها و کسانی که از طریق مسنجـر ارتباط می گرفتند.

ممنون تانم مهربان آشناهای نادیده.

 

 

دوست می داشتم (و قرار هم بر این بود که) این وبلاگ پس از رمضان آپ شود؛ مشکلاتی مزید بر علت شد و نشد. مدتی بعد هم اسباب کشی کردیم. بعدش هم چشمان م را عمل (لازک) کردم. به هر حال قرار نبود این قدر طولانی شود غیبت مان،ولی شد.

 

 

برای رسیدن به این فرم قالب،به آقای محمدعلی طائبی (+) خیلی زحمت دادم؛ و ایشان هر بار با حوصله و متانت پذیرای حرف ها و نقطه نظرات م بودند. ممنون شانم.

 

 

 

 ***

هـوفّ! (این «هـوفّ» با تلفظ غلیظ نوشته شده! لطفاً هنگام خوندن ش حق مطلبو ادا کنین!) …جون م در اومد این قدر عصا قورت داده حرف زدم! …عجب کار سختی یه ها!

خب! …بگذریم! …حال شما خوبه؟ …خوش اومدین …کلیک رنجه فرمودین.

این پست،پیش غذاست؛ قدری حوصله بفرمایید،غذاها رو می آرن خدمت تون؛

…آهای گارسون!

موضوع: پست‌های قدیمی بی‌دسته‌بندی
تاريخ: سه‌شنبه، 11 نوامبر ، 2008

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com