عاشقِ گُل دروغ میگوید
که تحمل نمیکند خارَش
…مدیونِ سربازانِ گمنامند نامیها
ریحانه کاردانی
آمد و رفت و دلم برد و کنون حاصل ِ وصل
اشکِ گرمیست که بنشسته به دامانِ من است
کاش بی روی تو یک لحظه نمیرفت ز عمر
ورنه این وصل که باز اولِ هجرانِ من است
هرچه میخورم باده، هرچه میکنم مستی
باز ای غم ِ جانکاه باز در دلم هستی
این جوانی ِ ما بود، تا چه زاید از پیری
این بلندیِ ما بود، خاک بر سر ِ پستی
زشتیی نیست به عالم، که من از دیدۀ او
چون نکو مینگرم، جمله نکو میبینم
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)
در واقعهای کز آن، پرهیز و گریزی نیست
خواهم به بَرَت باشم، تا جان بسپارم مست
دیوان و کتابم مست، در حشر حسابم مست
صحرای بدان پهنا از شور و شرارم مست
عماد خراسانی