الهی به مستانِ میخانهات
به عقلآفرینانِ دیوانهات
به دُردیکش لُجّهٔ کبریا
که آمد به شأنش فرود انّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیِ کوثر، به شاهِ نجف
به رندانِ سرمستِ آگاهدل
که هرگز نرفتند جز راهِ دل
کزان خوبرو، چشم ِ بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستانِ افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ با اُشتُلُم
که خاکم گِل از آبِ انگور کن
سراپای من آتشِ طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمت هستیَم وارهان
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دلِ زنده و جانِ آگاه ده
که از کثرتِ خلق تنگآمدم
به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می بگردش در آر
که دلگیرم از گردشِ روزگار
مِییی ده که چون ریزیَش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کند
از آن می که گر عکسش افتد به جان
توانی بهجان دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لبِ شیشه تبخاله از تب زند
میِ معنیافروز صورتگداز
مییی گشته معجونِ راز و نیاز
از آن آب، کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد جوان افکند
مییی را کزو جسم جانی کند
به باده، زمین، آسمانی کند
مییی از منی و تویی گشته پاک
شود جان، چکد قطرهای گر به خاک
به انوار میخانه رهپوی، آه
چه میخواهی از مسجد و خانقاه
بیا تا سری در سر خُم کنیم
من و تو، تو و من، همه گم کنیم
بیا تا به ساقی کنیم اتفاق
درونها مصفا کنیم از نفاق
«رضی» روز محشر علی ساقی است
مکن ترکِ می تا نفس باقی است