چنان گرفته ترا بازوان پیچکیام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکیام
نه آشناییام امروزی است با تو همین
که میشناسمت از خوابهای کودکیام
عروسوار خیال منی که آمدهای
دوباره باز به مهمانی عروسکیام
همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکیام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادبادکیام
چه برکهای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکیام
به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکیام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکیام