سؤال: وقتی تو این مملکت، گدا و رمّال بیش‌تر از مهندس تحصیل‌کرده پول در می‌آرن، «بی عرضه‌گی دولت‌ها» رو باید فحش داد یا «جهل مردم» رو؟

 

جواب: هردوانـه!

 

 

موضوع: سرگیجه‌های یک دیوانه
تاريخ: یکشنبه، 28 دسامبر ، 2008

 

 

مانده‌ام در شب ِ این جاده، كمك می‌خواهم

كوله از شانه‌ام افتاده، كمك می‌خواهم

روزگاريست كه آن سوی دعايم خاليست

محض روی گل سجاده، كمك می‌خواهم

مانده‌ام با خود و این عشق زمینی که خدا

به من ِ سر به هوا داده، کمک می‌خواهم

رد پاهای مرا از دهن خاک بگیر

یک نفس مانده به فریاد ِ کمک می‌خواهم

عاشقی معترفم جرم بزرگيست ولي

اتفاقيست كه افتاده، كمك می‌خواهم

 

                                                  فرهاد صفريان

 

 

 

این شعر، قطعه‌ای از آلبوم روح‌تکانی‌یه؛ در صورت تمایل می‌تونین این شعر رو با صدای خود شاعر بشنوید:

 

[دانلود: ٩٥٥ کیلو بایت]

موضوع: گزیده شعر
تاريخ: جمعه، 26 دسامبر ، 2008

 

 

فرنی و زویی / جی. دی. سلینجر / امید نیک‌فرجام / انتشارات نیلا / چاپ سوم / ١٣٨٥ / ١٦٠ صفحه / ١٥٠٠ تومان

 

 

 

 

 

این رمان از جمله کتاب‌هایی بود که از نمایش‌گاه کتاب امسال (بهار ٨٧) تهیه کرده‌بودم. شروع کردم به خوندن. مقداری که پیش رفتم به نظرم آشنا اومد. کنج‌کاو بودم سر در بیارم چرا این نوشته برام آشناست؛ اما این‌قدر به توصیف جزئیات پرداخته‌بود که کلافه‌م می‌کرد. فصل «فرنی» که تموم شد یادم اومد این آشنایی از کجا سرچشمه می‌گیره؛ پری.

 

«پری» نسخۀ ایرانیـزه شدۀ «فرنی و زویی»یه. مو نمی‌زنه این شباهت. البته من «پری» رو دوست دارم؛ جزو فیلم‌های مورد علاقه‌م محسوب می‌شه؛ اما یه نموره شاکی شدم  چرا کارگردان و تهیه‌کننده توی تیتراژ فیلم اسمی از این رمان نیاوردن.

 

…بگذریم!

 

به‌هرحال باید اعتراف کنم «فرنی و زویی» رو با یاد و خاطرۀ سکانس‌های «پری» مطالعه کردم. شاید اگه «پری» رو ندیده بودم، این رمان رو هم نیمه‌کاره رها می‌کردم. البته هشتاد صفحۀ آخرش برام دل‌پذیر بود. از توصیف‌هایی که استفاده کرده‌بود لذت می‌بردم. از جر و بحث‌ها و کل‌کل کردن‌های زویی و مادرش، و زویی و فرنی خوش‌م می‌اومد. گرچه هیچ نتونستم با لحن بی‌ادبانۀ زویی خطاب به مادرش کنار بیام.

از کله‌شقی زویی و سر و کله زدن‌هاش با فرنی لذت می ‌بردم. حرفای قلمبه سلمبه‌شم جلب نظر می‌کرد. به نظرم هرقدر کش و قوس دادن جزئیات اول ِ رمان، بی‌خود و کلافه کننده بود، توصیف جزئیات بگو مگوهای آخر  ِ رمان هنرمندانه و بکر بود.

 

ترجمه هم به نظرم خوب و رَوون بود. اما به‌هرحال، من این رمان رو با حال و هوای «پری» سپری کردم.

 

موضوع: دربـارۀ یک/چند کتاب
تاريخ: چهارشنبه، 24 دسامبر ، 2008

 

آیـۀ یأس، «بسم الله» ندارد؛ و تو که یک‌بنـد آیـۀ یأس بلغور می‌کنی میانه‌ای با نـور نداری.

 

خودمونی بگم؟

 

این‌قدر آیـۀ یأس دود نکن؛ واسه قلب‌ت ضرر داره! اصـن خودت به جهنم، ما رو هم خفه کردی یارو!

 

موضوع: سرگیجه‌های یک دیوانه
تاريخ: سه‌شنبه، 23 دسامبر ، 2008

 

گاهی قطعه‌ای موسیقی، دل‌بـری می‌کنـه…

چهل ثانیـۀ اول‌شو ملاحظه کنیـن… زنده‌باد این چهل ثانیـه…

جانانه… دل‌بـرانه…

 

 

بخشی از موسیقی متن سریال «در برابر باد»؛ [دانلود: ١٨/١ مگابایت]

 

موضوع: برای جناب گوش
تاريخ: سه‌شنبه، 23 دسامبر ، 2008

 

گدای سمجی به نظر می‌رسید. هنوز چند قدم مانده‌بود که ناگهان به طرف‌م آمد و دست دراز کرد. جا خوردم!  خودم را پس‌کشیدم و به راه‌م ادامه دادم.

 

…چند قدم دورتر برگشتم. پیـرمرد را دیدم، دست جوانی را گرفته و از خیابان عبور می‌کرد.

 

موضوع: داستانک - داستان کوتاه
تاريخ: یکشنبه، 21 دسامبر ، 2008

 

فیلمی که در این پست لینک‌هاشو ملاحظه خواهید کرد، تصاویر غزه نیست، عراق و افغانستان هم نیست؛ تصاویری مربوط به ایرانه. تصاویر مناطق مرزی ایرانه؟ …نه! وقایعی رو خواهید دید که تو پای‌تخت ایران اتفاق افتاده؛ تهران!

 

این فیلم کوتاه ِ سی و چند دقیقه‌ای، نهم آذر امسال تو دانش‌گاه پلی‌تکنیک نمایش داده‌شده. «بازخوانی یک پرونده» روایتی مستند از ظلمی‌یه که رییس دانش‌گاه آزاد، دکتر جاسبی، در حق مهدی هادوی و خانواده‌ش روا داشته.

 

اونایی که کودکانه و خام، تصور می‌کنن تو این مملکت مافیـا نداریمو همه پاستوریزه‌ن، خوبه این مستند سی و چند دقیقه‌ای رو ملاحظه کنن تا برق از سرشون بپره…

 

خلاصۀ ماجرا از این قراره که بعد از انقلاب، مهدی هادوی تصمیم می‌گیره بخش عمده‌ای از املاک خانوادگی‌شو به نیت احداث دانش‌گاه ببخشه؛ بیش از دو میلیون متر مربع. به دکتر جاسبی اعتماد ‎می‌کنه و غیر از اندکی، بقیۀ ملک‌شو به دانش‌گاه آزاد می‌بخشه. این ملک همونی‌یه که الان واحد علوم و تحقیقات دانش‌گاه آزاد در بخشی از اون ملک ساخته‌شده.

مشکل از جایی آغاز می‌شه که دکتر جاسبی طمع می‌ورزه و با همراهی اطرافیان‌ش، بقیۀ ملک مهدی هادوی رو مورد دست‌اندازی قرار می‌ده. پی‌گیری‌های خانوادۀ هادوی و شکایت‌هاشون بی‌نتیجه می‌مونه. پرونده‌ها یا گم و گور می‌شن، یا مختومه. آدم‌ها خریده می‌شن؛ قضات دادگستری، کارشناسان قوۀ قضاییه، مأمورین کلانتری و نیروی انتظامی، رییس ثبت و احوال، و…

صدای مظلوم به جایی نمی‌رسه؛ از خاتمی استمداد می کنن؛ از حداد عادل؛ و… گویا سعی اون‌ها هم به توفیقی نمی‌رسه. امیدها یکی پس از دیگری به یأس بدل می‌شه…

 

تو این مدت، خانوادۀ هادوی جون‌شونو کف دست‌شون می‌گیرنو مدت‌ها توی ملک‌شون چادر می‌زنن تا خودشونو جلوی لودرها و کمپرسی‌ها بندازن بلکه مانع تعرض و پیش‌روی آدمای جاسبی بشن.

جون‌شون بارها مورد تعرض قرار می‌گیره؛ بارها توسط شرورهای اجیر شده کتک می‌خورن، زندگی‌شون به آتش کشیده می‌شه؛ و رییس کلانتری و مأموراش عرصه رو به نفع ظالم خالی می‌کننو چشاشونو بر ظلم می‌بندن.

 

 

 

دربارۀ این ماجرا چند مطلب به ذهن‌م می‌رسه که طرح‌ش خالی از لطف نیست؛ اول این که مهدی هادوی، یه قاضی و حقوق‌دان باسابقه‌س؛ با حکم و دست‌خط امام، دادستان کل انقلاب می‌شه؛ بعدها به پیش‌نهاد شهید بهشتی، یکی از حقوق‌دان‌های شورای نگه‌بان می‌شه. سال‌ها حسن سابقه داره و خبره‌س.

دوم این که خانوادۀ هادوی اوضاع مالی خوبی دارن. سوم این که خانوادۀ هادوی از همۀ وقایع تصویر برداری کردن؛ اسناد و مدارکی دارن که آدمو به حیرت وا می داره.

اما با وجود همۀ این موارد، حق‌شون خورده می‌شه، یه آب هم روش!

 

البته تو یکی از دیدارهای مردمی، این فیلمو به هاشمی شاهرودی نشون دادن، که منجر به دستور اکید ایشون و احضار عبدالله جاسبی و آدماش به دادگاه شده…

 

 

تهیۀ این فیلم کار آسونی‌یه؛ الان تو بازار سیاه راحت پیدا می‌شه؛ شما جوینده باشین، پیداش می‌کنین. در ضمن، از طریق نت هم می تونین دانلودش کنین. جهان‌نیوز برای سهولت دانلود، این فیلمو پونزده تکه کرده. اگه سرعت اینترنت‌تون خوبه، «بازخوانی یک پرونده» رو از طریق این لینک می تونین کامل دانلود کنین.

چند دقیقۀ ابتدای فیلمو می‌تونین توی یوتیوب ملاحظه کنین (ده دقیقۀ اول + نه دقیقۀ بعدش). البته من سعی کردم نسخۀ کامل‌شو توی یوتیوب آپ‌لود کنم اما این سایت به دلیل شدت خشونت‌ها و وحشی‌گری‌هایی که در این مستند به نمایش در اومده از پخش‌ش عذر خواست و اجازۀ انتشار عمومی نداد.

 

توی ویمئو هم آپ‌لودش کردم:

 

   

 

راستی! ازم نپرسیدین چرا چنین تیتری رو واسه این پست گذاشتم؛ چون قرار بود این پست رو روز عید غدیر آپ کنمو نشد؛ و چون ماجرای «علی» و خلخالی که به ظلم ستانده بودند و «فلو ان امرأ مسلماً مات مِن بعد هذا أسفاً ماكان به ملوماً…» این قدر معروف هست که…؛ و چون برام مث روز روشنه که جاسبی «علی» رو نمی‌شناسه.

 

 

در بخشی از خاطرات ناطق نوری جمله‌ای از رهبری خطاب به او که ریاست بازرسی بیت رهبری رو به عهده داشته (و داره) آورده شده که نمی دونم با این اوصاف از خوندن‌ش باید خنده‌م بگیره یا زار زار گریه کنم:

«خدا کند که این‌گونه که این‌ها می‌گویند درست نباشد؛ و الا وای بر من، وای بر ما، اگر این درست باشد. اگر این ظلم‌ها در کشور شود، در قیامت چه پاسخی خواهیم داد…»

 

                            

       

       

       

       

       

       

                            

موضوع: تحلیلی - انتقادی
تاريخ: شنبه، 20 دسامبر ، 2008

 

بدان که اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را «عقل» نام کرد. و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت ِ حق و یکی شناخت ِ خود و یکی شناخت ِ آن که نبود، پس ببـود.

از آن صفت که به شناخت ِ حق تعلّق داشت حُسن پدید آمد -که آن را «نیکویی» خوانند. و از آن صفت که به شناخت ِ خود تعلّق داشت عشق پدید آمد -که آن را «مهر» خوانند. و از آن صفت که نبود پس به بود تعلّق داشت حُزن پدید آمد -که آن را «اندوه» خوانند.

و از این هر سه که از یک چشمه‌سار پدید آمده‌اند و برادران ِ یکدیگرند، حُسن -که برادر مِهین١ است- در خود نگریست، خود را عظیم خوب دید، بَشاشَتی٢ در وی پیدا شد، تبسمی بکرد. چندین هزار مَلَک ِ مقرّب از آن تبسم پدید آمدند.

عشق -که برادر ِ میانین است- با حُسن اُنسی داشت. نظر از او بر‌نمی‌توانست گرفت، مُلازم ِ خدمتش می‌بود٣. چون تبسم ِ حُسن پدید آمد، شوری در وی افتاد. مضطرب شد. خواست که حرکتی کند، حُزن -که برادر ِ کِهین٤ است- در وی آویخت٥. از این آویزش، آسمان و زمین پیدا شد.

چون آدم ِ خاکی را بیافریدند، آوازه در مَلأ اعلا٦ افتاد که «از چهار مخالف٧ خلیفه‌ای ترتیب دادند.» ناگاه، نگارگر ِ تقدیر، پرگار ِ تدبیر بر تخته‌ی خاک نهاد. صورتی زیبا پیدا شد. این چهار طبع را که دشمن ِ یکدیگرند به دست ِ این هفت رَوَنده که سرهنگان ِ خاصّ‌اند بازدادند تا در زندان ِ شش جهتشان محبوس کردند. چندان که جمشید ِ خورشید چهل‌بار پیرامُن ِ مرکز برآمد، کِسوَت ِ انسانیت در گردنشان افگندند، تا چهارگانه یگانه شد.

چون خبر ِ آدم در ملکوت شایع گشت، اهل ِ ملکوت را آرزوی دیدار خاست. این حال بر حُسن عرضه کردند. حُسن -که پادشاه بود- گفت که «اول من یکسواره پیش بروم. اگر مرا خوش آید، روزی چند آنجا مُقام کنم. شما نیز بر پی ِ من بیایید!»

پس سلطان ِ حُسن بر مَرکب ِ کبریا٨ سوار شد و روی به شهرستان ِ وجود ِ آدم نهاد. جایی خوش و نُزهَتگاهی٩ دلکش یافت. فرود آمد. همگی ِ آدم را بگرفت، چنان که هیچ چیز در آدم نگذاشت.

عشق چون از رفتن ِ حُسن خبر یافت، دست در گردن حُزن آورد و قصد ِ حُسن کرد. اهل ِ ملکوت چون واقف شدند، به یکبارگی بر پی ِ ایشان براندند.

عشق چون به مملکت آدم رسید، حُسن را دید تاج ِ تَعَـزُّز ١٠ بر سر نهاده و بر تخت ِ وجود ِ آدم قرار گرفته. خواست تا خود را در آنجا گنجانَد، پیشانیش به دیوار ِ دهشَت١١ افتاد، از پای درآمد١٢. حُزن حالی١٣ دستش بگرفت.

عشق چون دیده باز کرد، اهل ِ ملکوت را دید که تنگ درآمده بودند. روی به ایشان نهاد. ایشان خود را به او تسلیم کردند و پادشاهی ِ خود به او دادند و جمله روی به درگاه ِ حُسن نهادند.

چون نزدیک رسیدند، عشق -که سپه‌سالار بود- نیابت به حُزن داد و بفرمود تا همه از دور زمین‌بوسی کنند، زیرا که طاقت ِ نزدیکی نداشتند. چون اهل ِ ملکوت را دیده بر حُسن افتاد، جمله به سجود درآمدند و زمین را بوسه دادند.

                                                  ***

حُسن مدتی بود که از شهرستان ِ وجود ِ آدم رخت بربسته‌بود و روی به عالَم ِ خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان ِ جایی یابد که مُستَقَرّ ِ عِزّ ِ وی را شاید.١٤

چون نوبت ِ یوسف درآمد، حُسن را خبر دادند. حُسن حالی روانه شد.

عشق آستین ِ حُزن گرفت و آهنگ ِ حُسن کرد. چون تنگ درآمد، حُسن را دید خود را با یوسف برآمیخته، چنان که میان حُسن و یوسف هیچ فرقی نبود. عشق حُزن را بفرمود تا حلقه‌ی تواضع بجنبانَد.

از جَناب ِ حُسن آوازی برآمد که «کیست؟»

عشق به زبان ِ حال جواب داد که «چاکر به بَرَت خسته‌جگر بازآمد / بی‌چاره به پا رفت و به سر بازآمد.»

حُسن دست ِ استغنا به سینه‌ی طلب بازنهاد.

عشق به آوازی حَزین این بیت برخواند: «به حقّ ِ آن که مرا هیچ‌کس به جای تو نیست / جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست.»

حُسن چون این ترانه گوش کرد، از روی فراغت جوابش داد «ای عشق، شد آن که بودمی من به تو شاد / امروز خود از توام نمی‌آید یاد.»

عشق چون نومید گشت، دست ِ حُزن گرفت و روی به بیابان ِ حیرت نهاد و با خود این زمزمه می‌کرد: «بر وصل ِ تو هیچ دست پیروز مباد / جُز جان ِ من از غم ِ تو با سوز مباد! اکنون که در انتظار   روزم برسید / من خود رفتم، کسی به این روز مباد!»

حُزن چون از حُسن جدا ماند، عشق را گفت «ما با تو بودیم در خدمت ِ حُسن و خرقه از او داریم و پیرِ ما اوست. اکنون که ما را مَهجور کردند، تدبیر آن است که هر یکی از ما روی به طرفی نهیم و به حُکم ِ ریاضت سفری برآریم، مدتی در لگدکوب ِ دوران ثابت‌قدمی بنماییم و سر در گریبان ِ تسلیم کشیم و بر سجاده‌ی مُلَمَّع ِ١٥ قضا و قدر رکعتی چند بگزاریم. باشد که به سعی ِ این هفت پیر ِ گوشه‌نشین که مربیان ِ عالَم ِ کَون و فسادند، به خدمت ِ شیخ باز‌‌ رسیم.»

چون بر این قرار افتاد، حُزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق راه ِ مصر برگرفت.

مونسُ العُشـّاق / شهاب‌الدین یحیای سهروردی

برخی واژه‌های این متن:

١) مِهین: بزرگ‌تر

٢) بَشاشَت: شادمانی، فرح

٣) مُلازم ِ خدمتش می‌بود: همواره همراه و خدمت‌گزارش بود

٤) کِهین: کوچک‌تر

٥) در وی آویخت: او را در بر گرفت

٦) مَلأ اعلا: عالَم بالا

٧) چهار مخالف: منظور، طبع چهارگانۀ آدمی است؛ چهار مزاج رطوبت، یبوست، حرارت و برودت. شاید هم منظور، سودا، صفرا، دم و بلغم باشد.

٨) کبریا: جلال و عظمت

٩) نُزهَتگاه: گردش‌گاه، تفرج‌گاه

١٠) تَعزُّز : عزّت

١١) دهشَت: تحیّر، حیرت

١٢) از پای درآمد: از حال رفت

١٣) حالی: بی‌درنگ

١٤) مُستقرّ ِ عزّ ِ وی را شاید: شایستۀ مقام وی باشد

١٥) مُلَمَّع : رنگارنگ

پی‌نوشت ١: متنی که برای این پست تدارک دیدم، بخش جالبی‌یه از ابتدای رسالۀ «مونسُ العشـّاق» یا «فی حقیقت ِ عشق» سهروردی.

نشر مرکز، گزیده‌ای از آثار شهاب‌الدین یحیای سهروردی رو توی یه کتاب جمع کرده و با عنوان «قصه‌های شیخ اشراق» به چاپ رسونده. ویرایش متن این آثار رو جعفر مدرّس صادقی به عهده داشته.

پی‌نوشت ٢: در این‌باره  توی نت می‌گشتم که به این مطلب برخوردم. توی دو سه پاراگراف خلاصه و مفید مطلبو رسونده. نتونستم بی‌اعتنا از کنارش بگذرم؛ پس این پی‌نوشت و لینک رو برای قدرشناسی از اون پست اضافه کردم.

موضوع: برترین یادداشت‌ها، گزیده نثـر
تاريخ: دوشنبه، 15 دسامبر ، 2008

 

شاید نباید بگم؛ اما می‌گم، که من می‌ترسم پدر و مادرم از هم جدا بشـن. خیلی وقته هم‌دیگه رو تهدید می‌کنن؛ آخرین بار، همین چند وقت پیش پدرم می‌گفت منتظره من سر و سامون بگیرم، بعدش تکلیف مادرمو روشن می‌کنه…

…عجیب ظاهر رو حفظ کردن؛ اما توش داره خودمونو می‌سوزونه… پناه بر خدا!

 

جفت‌شون حال‌مو به‌هم می‌زنن؛ این بدتر از اون، اون بدتر از این. چندسالی هست که می‌تونم مستقل ازشون زندگی کنم، اما خودمو به‌شون چسبوندم تا بلکه نذارم کار به این حرفا کشیده بشه؛ اما داره کشیده می‌شه، اینو می‌فهمی؟!

 

نگرانی تو چهرۀ برادر – خواهرام موج می‌زنه، اما کار از نگرانی و این حرفا گذشته. دیگه احساس می‌کنم رمقی واسه شنا کردن خلاف جهت آب ندارم؛ و خودم خوب می‌دونم اسم این حالی که دارم تجربه‌ می‌کنم ترسه.

 

                    

 

پی‌نوشت: این پست به دعوت چهار ستاره مانده به صبح نوشته شده…

«ترس» بخشی از زندگی ما آدم‌هاست؛ ترس‌هایی متفاوت؛ ترس‌هایی متنوع. روم نمی‌شه کسی رو به نوشتن پیرامون ترس‌هاش دعوت کنم؛ اما به هر حال دعوت می‌کنم از وبلاگ ، دودینگ هاوس ، نقطه سر خط ، سایه‌های خیال ، خبرنگار افتخاری نیویورک تایمز ، حرفهای خودمانی ، نیمچه بلاگ و نجوای من تا پیرامون ترس‌هاشون چند جمله‌ای بنویسـن. توصیه می‌کنم کلی‌گویی کنید بچه‌ها! مث خود رویا! به نفع‌تونه!

راستی! اگه کسی تمایل داشت در این‌باره بنویسه، مطلع‌م کنه تا وبلاگ‌شو به این لیست اضافه کنم.

 

اجابت کردند: حرفهای خودمانی + سایه‌های خیال + دودینگ هاوس + نجوای مننقطه سر خط

 

موضوع: شخصی
تاريخ: شنبه، 13 دسامبر ، 2008

 

تو را  می خواستم دیروز از  دنیا  – چه می گویم؟
تورا می خواهم از فردا و پس فردا – چه می گویم؟
شبی تاریک – شکل یک جزیره –  دور تا دورش
تو صبح خلوت من بودی و… دریا –  چه می گویم؟
تو ای شیطان تر از آهو – تو ای آهوتر از صحرا
تو ای  شیطان بی همتا – خداوندا – چه می گویم؟
من از چشم تو ساده –  مثل یک  همکار- همسایه
تو از چشم من اما- کشف یک رویا– چه می گویم؟
من و این شعر… می بخشی – علاقه پیش می آید
که شد پیشامد من با تو  – ما… ما… ما– چه می گویم؟
( بگو گوساله آخه وضع تو عاشق شدن داره ؟ )
در این وضعیت ناجور کشور –.ها..؟.– چه می گویم؟
تو را می خواستم دیروز از دنیا  – حواسم نیست…
ببین… من دوستت… ول کن… دلم… حالا –چه می گویم؟
نگفتم –  جرأت گفتن ندارم  –  در خیال من…
تو هستی تا ابد در گوشه ای… اما… – چه می گویم؟
…خداحافظ …فرار بیت آخر …چشمهای تو…
…بمانم دستگیرم می کند اینجا –  …چه می گویم؟…
 

                                                                          هامش

 

موضوع: گزیده شعر
تاريخ: چهارشنبه، 10 دسامبر ، 2008

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com