“هیچ‌کس هست از برادرانِ من که چندانی سَمع عاریَت دهد که طَرفی از اندوهِ خویش با او بگویم، مگر بعضی از این اندوهانِ من تحمّل کند به شرکتی و برادری؟ _که دوستیِ هیچ‌کس صافی نگردد تا دوستی از مَشوبِ کدورت نگاه ندارد. و این‌چنین دوستِ خالص کجا یابم؟_ که دوستی‌های این روزگار چون بازرگانی شده است: آن‌وقت برِ دوستی شوند که حاجتی پدید آید و مُراعاتِ این دوست فرو گذارند چون بی‌نیازی پدید آید. مگر برادریِ دوستانی که پیوندِ ایشان از قَرابَتِ الاهی بُوَد و اِلفِ ایشان از مُجاورتِ عُلوی. و دلهای یکدیگر را به چشمِ حقیقت نگرند و زَنگارِ شک و پندار از سَرِ خود بزدایند. و این جماعت را جز مُنادای حق جمع نیارد…”


 

 

 


[قصه‌های شیخ اشراق، شهاب‌الدین یحیای سهروردی، ویرایش متن: جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، ص۳]

 

 

 

برخی واژه‌های متن:

سمع: گوش.

طرفی: گوشه‌ای.

مشوب: آمیختگی.

قرابت: خویشاوندی، نزدیکی.

اِلف: الفت، دوستی.

عُلوی: بالایین، آسمانی.

 

 

 

 

 

از هم‌این کتاب:

(+) داستان سه برادر: حُسن، عشق و حزن

 

 

 

و دربارۀ نویسنده:

(+) شیخ شهاب‌الدین سهروردی

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: دوشنبه، 3 جولای ، 2017

 

 

“شیرازی بود، موهای نقره‌ای رنگ داشت و پیش از انقلاب، برای شاه خلبانی کرده بود. در یکی از گفت‌وگوهایمان در راه شیراز به اصفهان، به من گفت که پیش‌تر، روزه می‌گرفته و تقریباً به‌طور مرتب نمازش را می‌خوانده است. برای پیشگیری از قضاوت من دربارهٔ خودش و بعد از دانستن دیدگاهش، سعی کرد منطقش را توضیح دهد. شاید چون من یک آمریکایی سنّی‌ام و به‌همین سبب هم پیش‌بینی ناپذیرم. گفت لازم نیست روزه بگیرد: «روزه برای این است که گرسنه‌ها را فراموش نکنی و من از راه‌های دیگری به مردم بینوا کمک می‌کنم.» پرسیدم: «پس بینواها برا چی روزه می‌گیرن؟» روزهٔ رمضان بر همهٔ مسلمانان واجب است، نه فقط بر اغنیا. از گوشهٔ چشم نگاهم کرد. حالا من یک سنّی آمریکایی بودم که داشتم بحث الهیاتی می‌کردم. در ایران و در میان طبقهٔ متوسط، بحث الهیاتی از مد افتاده بود. ولی من از مصر می‌آمدم، جایی که وضعیت کاملاً برعکس بود. سؤالم روی هوا ماند…”

 

 

[مسجد پروانه: سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی، جی.ویلو ویلسون، ترجمهٔ محسن بدره، نشر آرما، چاپ دوم، ۱۳۹۴، صص ۱۲-۱۳]

 

 

 

 

از هم‌این کتاب:

(+) رزق

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: شنبه، 24 ژوئن ، 2017

 

“تا آن موقع، فقط یک آیه از قرآن را دربارهٔ «رزق» خوانده بودم. رزق به معنی معاش است؛ ولی رگه‌هایی از تقدیر و بخت را هم درون خود دارد…”

 

 

 

[مسجد پروانه: سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی، جی.ویلو ویلسون، ترجمهٔ محسن بدره، نشر آرما، چاپ دوم، ۱۳۹۴، ص۲۵]

 
 
موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: سه‌شنبه، 13 ژوئن ، 2017

 

“استل: در این‌صورت همه چیز پیش‌بینی شده است؟

اینس: همه چیز. و ما با هم جور درمی‌آییم.

استل: یعنی امری تصادفی نیست که شما در برابر من هستید؟ [مکث] منتظر چه هستند؟

اینس: نمی‌دانم. ولی منتظرند.

استل: من نمی‌توانم تحمل کنم که از من انتظار چیزی را داشته باشند. چنین چیزی بلافاصله در من این میل را ایجاد می‌کند که عکس انتظار آنها عمل کنم.

اینس: بسیار خب، بکنید! این کار را بکنید! شما حتی نمی‌دانید از شما چه می‌خواهند.

استل: [پا به زمین می‌کوبد] این تحمل‌ناپذیر است، و از طرف شما دو نفر باید اتفاقی برای من بیفتد؟ [آن دو به هم نگاه می‌کنند] از طرف شما دو نفر…

گارسَن: [ناگهان رو به اینس] خب، چرا همه‌مان با هم هستیم؟

اینس: کاش فقط هر کدام از ما شهامتش را داشت که بگوید…

گارسَن: چه چیز را؟

اینس: استل!

استل: فرمایش؟

اینس: شما چه‌کار کرده‌اید؟ چرا شما را به این‌جا فرستاده‌اند؟

استل: [به‌تندی] نمی‌دانم، مطلقاً نمی‌دانم. حتی پیش خودم فکر می‌کنم شاید اشتباهی صورت گرفته باشد. [به اینس] لبخند نزنید. فکرش را بکنید که هر روز چقدر آدم… چقدر آدم غایب می‌شوند. هزار هزار به این‌جا می‌آیند و فقط با زیردست‌ها، فقط با کارمندان آموزش‌ندیده سر و کار دارند. چطور می‌خواهید که اشتباهی صورت نگیرد. ولی لبخند نزنید. [به گارسَن] اما شما چیزی بگویید. اگر در مورد من اشتباه نکرده باشند، شاید در مورد شما این‌طور شده باشد. [به اینس] و در مورد شما هم. آیا بهتر نیست فکر کنیم که بر اثر اشتباه این‌جاییم؟

اینس: کوچولوی من! ما در جهنم هستیم. هرگز اشتباهی در کار نیست و هرگز مردم را برای هیچ‌وپوچ محکوم به دوزخ نمی‌کنند.

استل: ساکت شوید.

اینس: [به استل] محکوم به دوزخ، قدیس کوچولو. [به گارسَن] محکوم به دوزخ، قهرمان عاری از خطا. ما زمان لازم برای لذت بردن را داشته‌ایم، مگر نه؟ کسانی بودند که تا زمان مرگ به‌خاطر ما رنج می‌بردند و این امر ما را خیلی سرگرم می‌کرد. حالا باید تاوانش را پس داد.

گارسَن: [دست بالا می‌برد] ساکت می‌شوید یا نه؟

اینس: [بدون ترس به او نگاه می‌کند، ولی با حیرت شدید] ها! [مکث] صبر کنید! متوجه شدم، می‌دانم چرا ما را با هم جمع کرده‌اند.

گارسَن: مراقب چیزی که می‌خواهید بگویید باشید.

اینس: الان خواهید دید چقدر احمقانه است. احمقانه در حد بچگانه! شکنجهٔ جسمانی در کار نیست، درست؟ ولی ما در جهنم هستیم. و هیچ‌کس نباید بیاید. هیچ‌کس. تا پایان با هم تنها خواهیم بود. درست؟ در مجموع یک نفر هست که این‌جا حضور ندارد: او هم جلاد است.

گارسَن: [آهسته] این را به‌خوبی می‌دانم.

اینس: خب، آن‌ها از لحاظ پرسنل صرفه‌جویی کرده‌اند. فقط همین. خود مشتری‌ها هستند که خدمت می‌کنند، مثل رستوران‌های تعاونی.

استل: منظورتان چیست؟

اینس: جلاد؛ هر یک از ما جلاد دیگران است.”

 

 

 

[نمایش‌نامهٔ خلوتکده، ژان پل سارتر، ترجمهٔ قاسم صنعوی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، چاپ دوم، ۱۳۹۳، صص۳۴-۳۸]

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: یکشنبه، 21 می ، 2017

 

“… ترسیدم اتفاق پنج سال پیش شیراز دوباره سرم بیاید… که ما بیست طلبه را سوار مینی‌بوس قراضه‌ای کردند، بوی گازوئیلش همه‌ی ما را خفه کرده بود… بعد از یک ساعت رفتن و رفتن… سر هر روستایی یکی از ما بیست نفر را پرت می‌کردند… نوبت من که شد پیاده شدم. مرد بلندقد و قلچماقی آمد و به قیافه‌ام نگاه کرد و رو کرد به راننده گفت: یکی درست و حسابی‌اش رو برامون بنداز!

برگشتم و سر جایم نشستم و یک شیخ چاق و چله را پیاده کردند! مرد قلچماق ساک شیخ را برداشت و گفت: پارسال هم حق مارو خوردن و یه شیخِ لاغرمردنی دادند، چیزی نگفتیم. امسال دیگه خودم گفتم بیام آخوند انتخاب کنم.

رو کرد به من، ببخشیدی گفت و رفت پایین. بعد در روستایی پیاده‌ام کردند. هیچ‌کس نیامد تحویلم بگیرد. با جوانکی در هر خانه‌ای را زدیم یا گفتند شورا نیست! یا گفتند مُلا نمی‌خواهیم! بعد دوری زدم و برگشتم. سگی دنبال‌مان کرد. کم مانده بود پاچه‌ام را بگیرد که فرار کردم و سوار مینی‌بوس شدم. به راننده گفتم: برو! راننده سرعت گرفت و من در هیچ روستایی پیاده نشدم. برگشتم قم.”

 

[برکت، ابراهیم اکبری دیزگاه، کتابستان معرفت، ص35]

 

 

 

از هم‌این کتاب:

(+) حاج‌آقا شما شیخ‌ها چرا با کوروش پیامبر مشکل دارید؟!

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: شنبه، 24 سپتامبر ، 2016

 

“… سرم را انداختم پایین، رفتم طرف خانه‌ی غلام. این‌دفعه مسیر را خوب می‌شناختم و با احتیاط از کنار جوی می‌رفتم که عبا و قبایم خاکی نشود! …از پشت سر صدای غرشِ موتوری آمد. خودم را کشیدم کنار. کم مانده بود بیفتم توی جوی! موتور نزدیک و نزدیک‌تر شد!… نکند زیرم بگیرد… جرأت نکردم برگردم نگاهش کنم… حاجی‌آقا وایستا.

برگشتم: سلام علیکم.

مردی سیاه پشت موتور بود: بفرما، بفرما بریم خونه.

دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و گفتم: ممنون.

– حاج‌آقا، کلاس قرآن چه ساعتیه؟

– یه ساعت مونده به اذان ظهر!

تکرارکرد: یه ساعت به اذان ظهر. سرش را تکان داد: خوبه.

– یه سؤال داشتم حاج‌آقا.

– موتور را خاموش کن بعد بپرس.

– کوروش کبیر پیامبر است؟ چرا بهش آخوندها بی‌احترامی می‌کنند؟ من در یک کتابی می‌خواندم نوشته بود کوروش پیامبر است.

– من اطلاع ندارم.

– یعنی شما نمی‌دونی اون پیامبر بوده یا نه؟ من فکر می‌کنم پیامبره و شما شیخ‌ها باهاش مشکل دارید.

عبایم را رویِ دوشم مرتب کردم و لبخندی بهش زدم: من هیچ مشکلی با کسی ندارم.

هندل زد و موتورش را روشن کرد: واقعاً؟

سر تکان دادم.

به موتور گاز محکمی داد و گفت: بفرما، بفرما برای ناهار. ناهار آماده است! در خدمتیم.

از قیافه‌اش پدرسوختگی برنمی‌آید که فکر کنم مسخره‌ام می‌کند. می‌خواستم بگویم: ناهار در رمضان؟

گازی داد و موتور از جا کنده شد. هاله‌ای از گرد و غبار در آسمان شکل گرفت…”

 

[برکت، ابراهیم اکبری دیزگاه، کتابستان معرفت، صص ۳۱و۳۲]

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: شنبه، 24 سپتامبر ، 2016

 

“حیرت کردن از زندگی و جهان هستی در اوایل دهۀ هفتاد میلادی، از لحاظ سیاسی، کار درست و مؤثری نبود. بسیاری از چپ‌گرایان عقیده داشتند که اشاره به معما بودن جهان یک حرکت غیرانقلابی است. مهم درک دنیا نبود، بلکه تغییر آن بود…”

 

 

 

[قصری در پیرنه، یاستین گوردر، ترجمۀ مهرداد بازیاری، انتشارات هرمس، ص38]

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: سه‌شنبه، 14 آوریل ، 2015

 

 

“… و حالا اعتراف می‌کنم که در تمام این مدت اگر کوتاه می‌آمده‌ام، به این دلیل بوده است که حوصلۀ تنهایی را نداشته‌ام، آن هم در آن‌جا. آن‌جا من به شدت وابستۀ او بودم. نمی‌خواهم بگویم عاشق نبودم، نه، اما اگر بگویم به خاطر عشقی که به او داشته‌ام، برای آشتی پیشقدم می‌شده‌ام، دروغ گفته‌ام. این بیشتر یک حرکت تاکتیکی بود، که خانه همچنان امن بماند، که او در دیوانگی آن‌قدر پیش نرود که من گرما را از دست بدهم، چون خود را خسته‌تر از آن احساس می‌کردم که در دعوا پیش بروم، و همین احساس باعث شده است که او خود را در این رابطه برتر ببیند و تا آن‌جا پیش برود که برای حفظ رابطه هیچ مسئولیتی احساس نکند و هرچه خواست بگوید و هر کار خواست بکند با این اطمینان که هیچ اتفاقی نمی‌افتد و همه‌چیز درست خواهد شد…”

 

 

 

[ارتباط ایرانی، علی مؤذنی، سورۀ مهر، ص67]

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: سه‌شنبه، 16 دسامبر ، 2014

 

“«کف زندان پر بود از هر نوع جانوری ریز و درشت که شب و روز از سر و روی‌مان بالا می‌رفتند. روزی گل‌علی نزدیک پای خود متوجه عقربی درشت شد که سمت او می‌آمد. وحشت‌زده ما را صدا زد و کمک خواست. من قاشقم را برداشته به سمت عقرب پرت کردم. قاشق به عقرب خورد و گیجش کرد. جانور موذی کمی دور خود چرخیده این بارتغییر مسیر داده به سمت من آمد، هول به جانم افتاد که الساعه نیشش در پای کند گرفته‌ام فرو رفته جانم را خواهد ستاند. هر چه گل‌علی و قاسم اشیاء مختلف و هر آنچه نزدیک دست‌شان بود به سمت عقرب انداختند چاره‌ای نکرد و عقرب هم‌چنان آرام آرام به سوی من می‌آمد.

سرانجام هر چه توان داشتم در پاها جمع کرده دو پا را همراه کند سنگین بلند کرده و چون عقرب به زیر آن رسید کند را محکم بر سرش فرو کوفتم و اگرچه از شدت کوفتن کند به زمین استخوان‌هایم به شدت درد گرفت عقرب نیز در زیر سنگینی کند جان داد و از مرگ خلاصی یافتم. لکن چیزی نگذشت که از صدای کوبش کند بر کف زندان، دوستاقبان در را گشود و غضبناک پرسید که چه شده، هر سه به او گفتیم که عقربی قصد جان‌مان کرده بود که من آن را کشتم، خلاف انتظار دوستاقبان تسمه از کمر باز کرد و به جانم افتاد که «پدرسوخته عقرب دولت را می‌کشی؟» و تا مدت‌ها از آن روز، تنم از ضربات تسمه سیاه و کبود بود.»”

 

 


[دیلماج،حمیدرضا شاه‌آبادی، نشر افق، ص80]

 

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: پنج‌شنبه، 8 می ، 2014

 

“… یادمان باشد که بندگی در برابر آزادی نیست که بگوییم یا باید بنده بود یا آزاد! بلکه بندگی خدا در برابر بندگی‌های غیر خدا است. یعنی اگر بندگی خدا را پیشه‌ی خود نسازیم، باید بندگی خیلی چیزهای دیگر را بکنیم: بندگی خود، بندگی امیال و نفسانیت‌ها، بندگی دیگران با تنوع و تکثری که دارند، بندگی دنیا با مظاهرش، با قدرت و ثروت و شهرت در دنیا، بندگی وسوسه‌های شیطانی و…

اگر کسی این را بفهمد و دریابد، جز بندگی خدا را انتخاب نمی‌کند.

 

به قول حافظ:

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

در دگر زدن، اندیشه‌ی تبه دانست

 

… اگر انسان اتصال خود را با خداوند قطع کند و بندگی او را رها کند، در حلقه‌ی زنجیر بندگی غیر خدا می‌افتد…”

 

 


[مثل حبه‌های قند، محمدرضا رنجبر، نشر شهر، صص65-66]

 

 

 

 

هم‌چون‌این:

(+) مثل شعله‌ای که بهره‌ای نمی‌رساند و خاموش می‌شود

(+) مثل بذر

(+) مثل زغال آتشین

(+) مثل جاده

(+) مثل لوبیای خام

(+) مثل یک شاخه گل

(+) بیتی از امام و پاسخ شیخ‌عبدالکریم حائری

(+) مثل عکس

(+) مثل کهنه‌کارها

(+) مثل چترباز

(+) مثل برف

 

موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: شنبه، 5 آوریل ، 2014

 
 

24 نوامبر 22

تجربه‌ی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربه‌ی تازه و نویی‌یه. پیش‌تر وسط‌های هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. این‌بار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال می‌شه و با این‌همه خانواده و بچه، لابد نمی‌شه درست فیلم دید؛ اما تجربه‌ی معرکه‌ای بود.

 

در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بی‌امانِ خصم، و عمل‌کردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلم‌دیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خنده‌ی معصومانه‌ی قریب به صد کودک فضا رو پر می‌کنه.

 

در تاریک‌روشنِ سینما هر از گاهی به چهره‌ی دخترکم سیر نگاه می‌کنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.

 

تجربه‌ی فیلم‌دیدن با بچه‌ها تجربه‌ی ناب و روح‌بخشی‌یه. اصن هم‌نشینی و هم‌بازی شدن با کودکان، نشاط‌آور و حیات‌بخشه.

 

اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریت‌های بی‌عمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسوده‌کننده داریم، صحبت می‌کردم؛ که ای رفیق! بیش‌تر با بچه‌ت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلال‌شون این سرخورده‌گی‌های ناشی از سر و کله زدن با بی‌شعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…

 
 

مهدی پیچک؛ پیچک سر به هوا's bookshelf: read

جهان هولوگرافیک
did not like it
https://www.instagram.com/p/BjqO7apnIl-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1b24p51z3g6jq
tagged: never
کابوس تهمت و جنایت
اگر به هر دلیلی خواستید کتابی از #چخوف بخوانید" بیخیال کتاب کابوس، تهمت و جنایت بشوید. برای درک داستان های این کتاب، آشنایی با سبک زندگی، فرهنگ و روابط کلیسای ارتدکس و اسقف ها در زمان روسیه ی تزاری واجب است." https://www.instagram.co...
tagged: never
خاطرات سفیر
liked it
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهٔ خانم نیلوفر شادمهری رو که خوندم، غرق در خاطرات جوونی‌ها‌م شدم. قریب به اتفاق مطالب‌شو توی هم‌اون وبلاگ‌شون خونده بودم. از پایان‌ش خوش‌م نیومد. زیادی غلیظ بود. نگارشِ متن‌شم گه‌گاه توی ذوق می‌زد. مدتی نیست که ق...
پستچی
it was ok
زرد. آبکی؛ ولی طعم‌دار.
قصه ها و تصاویر
really liked it
این ازجمله کادوهایی بود که برای تولد خواهرزاده‌م خریدم. http://www.30book.ir/Book/56900/مجموعه-قصه-های-سوته-یف-16جلدی%20نخستین نسخه‌ای که خریدم چاپ نشر نخستین بود. ساده و بامزه بود. مفاهیمی چون صبر، کمک، ایثار و فداکاری، هم‌کاری، قناعت و...

goodreads.com