روزگاریست همه عرض بدن میخواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن میخواهند
دیو هستند ولی مثل پری میپوشند
گرگهایی که لباس پدری میپوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر میسنجند
عشقها را همه با دور کمر میسنجند
خب طبیعی است که یکروزه به پایان برسد
عشقهایی که سر پیچ خیابان برسد
. . .
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت
بیخبر با دل درویش خودم خواهم رفت
میروم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بیخیال همه کس باشم و دریا باشم
دائمالخمرترین آدم دنیا باشم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
ساقیا در بدنم نیست توان جام بده
گور بابای غم هر دو جهان جام بده
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند
جابر نوری سمسکندی