باز آی که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دمساز، دل من دم سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگون سرشکیست اگر راهنوردیست
در عرصهی اندیشهی من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست
غمخوار به جز درد و، وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردیست
از درد سخن گفتن و، از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردیست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اینهمه دور از تو مرا چهرهی زردیست
زین لالهی بشکفتهی در دامن صحرا
هر لاله نشان قدم راهنوردیست
یا خون شهیدیست که جوشد ز دل خاک
هرجا که در آغوش صبا غنچهی وَردیست