رفاقت به سبک تانک / داوود امیریان / انتشارات سورۀ مهر / چاپ هشتم / ١٣٨۶ / ١١٢صفحه / ٢٢٠٠تومان
داوود امیریان که سالهای آخر جنگ رو تجربه کرده، تو کتابهاش به خوبی تونسته تصاویر بکری از حال و هوای بروبچههای جنگ ارائه بده. آدمها و موقعیتهایی که طنزش خواننده رو ناخودآگاه به خنده وا میداره.
خاطرههای «رفاقت به سبک تانک» از اون نمونههاس که کمتر گفته شده. نقاشیها و طرحهایی که واسه خاطرات استفاده شده هم از جمله نقاط قوت کتابه.
انتقادهایی هم دارم؛ به نظرم لحن نوشتاری کتاب، جای کار بیشتری داره و خیلی بهتر میبود اگه از ادبیات محاورهای واسه طرح ِ خاطرهها بهره برده میشد. یه جاهایی جملهها دستانداز داره و به کیفیت کار قدری لطمه زده. روش نگارش ِ بعضی عبارتها هم جای بحث داره.
در ضمن، خاطرههای آخر کتاب که به اسرا و زندانهای عراق اختصاص داده شده، تلخه. به نظرم سنخیتی با طنازیهای اول کتاب نداره و یهدستی ِ کار رو خراب کرده. اما با وجود همۀ این حرفا، مطالعۀ خاطرههاش برام شیرین بود.
دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفسنفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله دندههایش خرد و روانه عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودهام!
ایرانی مزدور!
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح میجنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده! اسمش عزیز بود. شبها میشد نامریی! چون همرنگ شب میشد و فقط دندان سفیدش پیدا میشد.
زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش.
پرستار گفت که در اتاق ١١٠ است. اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند. دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچهها این چرا این طوری میکند. نکنه موجیه؟» یکی از بچهها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمیگردید؟» همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت.
عزیز بدبخت به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصهدار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمیشناسید؟» یک هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمیخواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچهها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.
– وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقهای با چشمان خونگرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک هو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت میکشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشهای و از حال رفت. من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زود تر شفا بدهد.
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا میزدند و کِرکِر میکردند. عزیز نالهکنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بیپدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا میبینید.»
پرستار آمد تو و با اخم تَخم گفت: «چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، میکشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچهها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»
پا خروسی
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونهاش پایین آمده بود و چشمهای میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجۀ غلیظ تهرانیاش میشد به راحتی او را از بقیۀ بچهها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانههایش را چرقچرق صدا میداد.
اوایل که سر از گردانمان در آورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قدارهکش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم میزدند و نفسکش میطلبیدند و نفسداری پیدا نمیشد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صداش بزنیم. خداییاش لحظهای از پا نمینشست. وقت و بیوقت چادر را جارو میزد، دور از چشم دیگران ظرفها را میشست و صدای دیگران را در میآورد که نوبت ماست و شما چرا؟
یک تیربار خوشدست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که داد فرماندهان را در میآورد فقط و فقط پامرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در میرود. تو ورزش و دویدن و کوهپیمایی با تجهیزات از همه جلو میزد. مثل قرقی هوا را میشکافت و چون تندبادی میدوید. تو عملیات قبلی دست خالی و با یک سر نیزه دخل ده دوازده عراقی گردنکلفت را در آورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش در آورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر ِ پرداری رد شده بود و خون ِ چکهچکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرماندۀ گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی میکرد، گفت: «برادر ولی، شما که ماشاءلله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب میگذارید. پس چرا پامرغی نمیروید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش رابه دندان گرفت و جویدهجویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چه؟»
– آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره پامرغی بریم؟ بگو پاخروسی برو،تا کربلاش هم میرم!
زدیم زیر خنده و تازه شصتمان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خندهخنده گفت: «پس لطفاً پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفات ُ عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
29 سپتامبر ، 2010 در ساعت 9:21 ق.ظ
خوندمش…کتاب خوبیه…
29 سپتامبر ، 2010 در ساعت 1:56 ب.ظ
آره کتاب خوبییه.
من یکی که نوشتههای داوود امیریان رو دوست دارمو دنبال میکنم کارهاشو.