گدای سمجی به نظر میرسید. هنوز چند قدم ماندهبود که ناگهان به طرفم آمد و دست دراز کرد. جا خوردم! خودم را پسکشیدم و به راهم ادامه دادم.
…چند قدم دورتر برگشتم. پیـرمرد را دیدم، دست جوانی را گرفته و از خیابان عبور میکرد.
گدای سمجی به نظر میرسید. هنوز چند قدم ماندهبود که ناگهان به طرفم آمد و دست دراز کرد. جا خوردم! خودم را پسکشیدم و به راهم ادامه دادم.
…چند قدم دورتر برگشتم. پیـرمرد را دیدم، دست جوانی را گرفته و از خیابان عبور میکرد.
تجربهی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربهی تازه و نویییه. پیشتر وسطهای هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. اینبار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال میشه و با اینهمه خانواده و بچه، لابد نمیشه درست فیلم دید؛ اما تجربهی معرکهای بود.
در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بیامانِ خصم، و عملکردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلمدیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خندهی معصومانهی قریب به صد کودک فضا رو پر میکنه.
در تاریکروشنِ سینما هر از گاهی به چهرهی دخترکم سیر نگاه میکنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.
تجربهی فیلمدیدن با بچهها تجربهی ناب و روحبخشییه. اصن همنشینی و همبازی شدن با کودکان، نشاطآور و حیاتبخشه.
اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریتهای بیعمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسودهکننده داریم، صحبت میکردم؛ که ای رفیق! بیشتر با بچهت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلالشون این سرخوردهگیهای ناشی از سر و کله زدن با بیشعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…
21 دسامبر ، 2008 در ساعت 22:55
جوان نابینا بود
21 دسامبر ، 2008 در ساعت 23:43
هر روز چقدر از این دست دراز کردن ها را رد می کنم،
به گمان اینکه گداست
بدون هیچ تاملی و درنگی
و فردا
می نالم
که خدایا دست دراز کردم و نگرفتی
21 دسامبر ، 2008 در ساعت 23:43
داستانک هایت خفن است ها!
گفته باشم
22 دسامبر ، 2008 در ساعت 12:59
سلام و عرض ادب.
این قالب واقعاً خفنه. من خواستم راجع به مطلب نظر بذارم، این جینگولک بازی های قالبتون مسحورم کرد.
پیرمرد نابینا نبود؟
23 دسامبر ، 2008 در ساعت 02:01
:: به مانی ::
از اون کامنتهای حکمتآموز بودهاااااااا…
:: به کلبه دنج ::
شما هم که «حکمت» کامنت گذاشتین… عجب حکمبارانی شده این کامنتدونی!
در ضمن ای خفــن که وگوفتــی، یعنـــــــــــــــــی چه؟!
:: به جسد زنده ::
!
جناب جسد، اینقدر تشریف نداشتید که در زنده بودنتان تشکیک به عمل آمد؛ فرمودیم گلدانها را بیاورند رأی مخفـی بگیریم از جماعت
در ضمن، تازه کجاشو دیدی! شما همچنان مسحور بمانیـد
در ضمنتر، اسمش «داستانک» استهاااااااااا! به عبارت بهتـر: گیر نده داداش!