بیقرار اشک میریخت، بر بالین پدر. پدر در بستر احتضار، سر دختر را نزدیک آورد و زمزمه کرد: «دوریمان چندی نمیپاید. تو را میکشند؛ به همین زودی.»
دختر آرام شد. حالا لبخند به لب داشت فاطمه.
بیقرار اشک میریخت، بر بالین پدر. پدر در بستر احتضار، سر دختر را نزدیک آورد و زمزمه کرد: «دوریمان چندی نمیپاید. تو را میکشند؛ به همین زودی.»
دختر آرام شد. حالا لبخند به لب داشت فاطمه.
تجربهی سینما رفتن با دخترکم برای من تجربهی تازه و نویییه. پیشتر وسطهای هفته و توی خلوتی رفته بودیم سینما. اینبار که وارد لابیِ سینما شدیمو جمعیت رو دیدم، با خودم فکر کردم ضدحال میشه و با اینهمه خانواده و بچه، لابد نمیشه درست فیلم دید؛ اما تجربهی معرکهای بود.
در شرایطِ پمپاژِ یأس و نفرت، جنگِ بیامانِ خصم، و عملکردِ انتقادبرانگیزِ مدیرانِ کشور، من حالا با دخترکم در یه سالن سینما به فیلمدیدن نشستیمو هر چند دقیقه صدای خندهی معصومانهی قریب به صد کودک فضا رو پر میکنه.
در تاریکروشنِ سینما هر از گاهی به چهرهی دخترکم سیر نگاه میکنم که محوِ فیلمه و از سِحرِ سینما مسحور.
تجربهی فیلمدیدن با بچهها تجربهی ناب و روحبخشییه. اصن همنشینی و همبازی شدن با کودکان، نشاطآور و حیاتبخشه.
اخیراً با دوستی که هر دو سخت درگیرِ کاریم و با مدیریتهای بیعمل و بدعمل، چالشی مستمر و فرسودهکننده داریم، صحبت میکردم؛ که ای رفیق! بیشتر با بچهت وقت بگذرون و بذار فطرتِ زلالشون این سرخوردهگیهای ناشی از سر و کله زدن با بیشعوریِ مسؤولین رو بشوره ببره…
24 فوریه ، 2009 در ساعت 23:48
از امروز، هفتاد و پنج روز باید صبر کنی…
(این مطلبی بود که آقاحامد تو پست اخیرشون آپ کردن؛ تحت تأثیر قرار گرفتمو چون متناسب با این پست دیدمش اینجا گذاشتم. آدرس خود ِ اون پست اینـه:
http://nimcheh.blogspot.com/2009/02/blog-post_24.html)
25 فوریه ، 2009 در ساعت 12:12
سلام

بابت لينك ممنون
25 فوریه ، 2009 در ساعت 14:28
25 فوریه ، 2009 در ساعت 16:49
جالبه!
اين پستي كه لينكش رو دادين خونده بودم. الان كه پستتون رو خوندم ياد اون و نظري كه براش دادم، افتادم. خواستم تو نظرات به اون پست اشاره كنم كه ديدم خودتون اين كار رو كردين.
نظرم هم دقيق يادم نيست چي بود، دوباره هم كه رفتم ديدم تأييد نشده، مهم هم نيست، اما چيزي تو مايههاي اين بود:
«و آرام در گوشش خواند: “تو اولين كسي هستي كه به من ميپيوندي”… گل از گلش شكفت..
آه كه ندانستم از حد سختياي كه قرار بود بكشد هم گفت يا نه؟!»
يا حق!
26 فوریه ، 2009 در ساعت 00:14
:: به نفسانيات ::
سلام
باز جای شکرش باقییه!
مگه اینکه لینکی بدیمو کنتور بلاگتون راهتونو کج کنه این طرفا!
:: به کلبه دنج ::

:: به نجوا ::
ممنون