نوجوون بودم. شبِ چاهارشنبهسوری بود. با بروبچههای بسیج ِ محلهمون قرار بود ایستِ بازرسی و گشت بذاریم. همهجور سن و سالی داشتیم؛ از نوجوون تا پیرمرد. نیمههای شب بود شنیدم یکی از ماها که سن و سال ِ بابامو داشت، به دختر و پسر و سگی گیر داده. صدای باندشون وحشتناک بود و بزن و برقصشون به راه. نمیدونم دختره چی گفته بود که یارو شترق خوابونده بود تو گوشش. وقتی اعتراض کردم «آقای فلانی! چرا زدی؟!» گفت «تا حساب دست پسره بیاد!». بگذرم که اعتراض ما رو با چه دریوریهایی جواب داد. به قول یارو پشت لبمون هنوز سبز نشده بود خب! …حالا بعد از اینهمه سال که پشت لبمون سبز که چه عرض کنم، سیاه شده هم هرچی فکر میکنم میبینم یارو اون شب غلط کرده بود.
نفرتِ جاهلانهای که تو به اسم حزبالله برمیانگیزی و طرد میکنی، کفهش سنگینتره یا کفۀ همتی که حزبالشیطان صرفِ جذب میکنه؟ به نظر من طردی که اولی میکنه لااقل چیزی کم از جذبِ دومی نداره. توجیهی هم نداره. کاسههای داغتر از آش!
آخه لامروت! فائزه هاشمی (که من هم ازش منزجرم) از معاویه بدتره؟ تو از یاران امیرالمؤمنین بالاتری؟ …چرا فحش میدی؟! اصـن رزمآور! مگه عرصهٔ رزم ِ تو اونجاست؟! مگه فحاشی، رزمآورییه؟!
گیرم که فائزه هاشمی این باشه؛ یا این؛ یا این؛ یا این؛ یا این؛ یا این؛ یا این؛ یا… همهٔ اینـا توجیه نمیشه که تو این باشی.
از این دست حرفها:
کاش به جای محبت، کمی شعور داشتید / آهستان
فحاشی اشباهالرجال به فائزه رفسنجانی و سردردهای من / آب و آتش
زشت بود و غم انگیز / روزگار
ادب در برابر مخالف / درویشی نشسته بر پوست پلنگ
آزمون ولایتپذیری؛ این بار برای دوستداران انقلاب / محمود آرامش
همینجوری محض ِ بیربطی:
امید و دلواپسی، خاطرات سال ۶۴ هاشمی رفسنجانی، ص۶٨: ٢٨ فروردین ١٣۶۴
«… درباره حرکات موتورسواران حزباللهی در خیابانها و برخورد آنها با افراد بیبند و بار -که این روزها اوج گرفته است- بحث شد. مقرر شد، بدون اینکه انتقاد تندی از آنها شود، از عملشان جلوگیری شود، زیرا اعلامیه بیامضایی برای دعوت به تظاهرات علیه جنگ پخش شده و شاید لازم باشد که در روز شنبه نیروهای حزباللهی هم در خیابانها باشند…»
22 می ، 2013 در ساعت 13:51
[…] کـو «یَحذُو حَذوَ الرسول»؟ […]