کارم گیرشه. پیداش نمیکنم. یکی از کارگرهاش شمارهشو میگیره و گوشی رو میده دستم. میگم: «سلام آقای …» و مشکلمو مطرح میکنم. با حوصله گوش میده و راهنماییم میکنه. قرار میشه نیم ساعت دیگه دوباره باهاش تماس بگیرم.
کارگرش، جوری که انگار راز محرمانهای بهم بگه، میکشدم کنار، که: «از من میشنوی بهش بگو حاجی!» میپرسم: «حج رفته؟ …کِی؟» با همون لحن محرمانهش پچپچ میکنه: «نه؛ ولی حاجی که صداش بزنی خوشش میآد. این سری که صحبت کردی، حاجآقا صداش بزن.»
کارم گیرشه و زبونم نمیچرخه حاجی صداش بزنم. حس بدی دارم؛ انگار قراره تملقشو بگم. نیم ساعت گذشته و باید بهش زنگ بزنم.
5 ژوئن ، 2011 در ساعت 17:12
سلام
بالاخره چی شد ؟ زنگ زدین بهش یا نه ؟ [confused]
6 ژوئن ، 2011 در ساعت 16:42
داستان نوشتن به صورت اول شخص، این تیپ سؤالها رو هم در پی داره دیگه!
…سلام! [smile]