از من می شنوین،ازون کتابایی یه که هلو برو تو گلو!

عطر سنبل،عطر کاج / فیروزه جزایری دوما/

ترجمۀ: محمد سلیمانی نیا/نشر قصه/چاپ سوم/

۱۳۸۵/ ۱۹۲صفحه / قیمت: ۲۰۰۰تومان

 

 

 

 

 

 

 

وقتی چلوکتابو شروع کردم عزم م این بود که با برنامه ریزی،نو به نو کتاب بخونمو این وبلاگ موتور محرکی واسه مطالعه م باشه. اما راست شو بخواین هیچ کدوم از کتابایی که تازگیا مطالعه کردم نظرمو جلب نکرده که بخوام این جا مطرح شون کنم(فکر این جا شو نکرده بودماااا. خدا کنه هفتۀ دیگه نمایش گاه کتاب،فرجی حاصل شه!). واسه همین فک کنم تا حالا متوجه شدین که زدم تو خط مطالعات قبلی م. به هر حال فعلاً هرجاش کم آوردم از خونده های قبلی م مایه می ذارم…مگر صاحب دلی روزی ز رحمت کند در حق درویشان دعایی… واما پست جدید؛

 

 

یه خونواده از طبقۀ متوسط ایرانی  سال ها پیش به امریکا مهاجرت می کنن و تو اون جا زندگی شون با چالش هایی مواجه می شه که خوندنی یه. تقابل های فرهنگ این خونوادۀ شرقی و جامعۀ غربی امریکا موقعیت هایی رو پیش می آره که شنیدن ش از زبون این دختر بچه  جالب به نظر می رسه.

 

 

در آمریکا،من یک قیافه ی اقلیت نژادی دارم،چهره ای آشکارا مهاجر که داد می زند:«من از نژاد اسکاندیناوی نیستم.» در آبادان که بودیم من و مادر  خارجی به نظر می رسیدیم. آب و هوای گرمسیری آبادان ساکنانی گندمگون می سازد. مادر به خاطر نژاد ترکی اش دارای رنگ پوستی ست که روی نیکول کیدمن «سفید بلوری» و روی دیگران «شیربرنج» نام دارد. در آبادان مردم از مادرم می پرسیدند که آیا او اروپایی است؟ و او با افاده جواب می داد:«خب،عمه ام توی آلمان زندگی می کند.»

 

وقتی آمدیم کالیفرنیا دیگر خارجی به نظر نمی رسیدیم. ویتی یر،که پر از مکزیکی بود،می توانست به عنوان شهر اصلی ما پذیرفته شود. تا وقتی دهان مان را باز نکرده بودیم،اهل محل محسوب می شدیم. اما یکی از جمله های بی سر و ته  و بدون فعل مادر کافی بود که لو برویم. فوری می پرسیدند. کجایی هستیم،پاسخ ما هم فایده ای نداشت. اسم کشورمان را که می گفتیم لبخند معذبی روی صورتشان می آمد به این معنی:«چه خوب. حالا این جهنم دره ای که گفتی کجا هست؟»

 

در سال 1976 به خاطر شغل جدید پدر به  نیوپورت بیچ  رفتیم،شهری ساحلی که همه بلوند هستند و قایق رانی می کنند. آن جا به عنوان یک مشت مهاجر خاور میانه ای در شهر بلوند های قایق ران تابلو بودیم. مردم به ندرت می پرسیدند کجایی هستیم،چون توی  نیوپورت بیچ قاعده ی کلی این بود که «هرکی بلوند نیست مکزیکیه.» در عوض به من می گفتند:«لطفاً به ماریا به مکزیکی بگو هفته ی دیگر لازم نیست خونه ی ما رو تمیز کنه. می خواهیم برویم مسافرت.»

لابد مردم فکر می کنند اهالی  نیوپورت بیچ،شهری که تنها دو ساعت با مکزیک فاصله دارد،چند کلمه ای اسپانیایی بلدند. اما در جایی که برنزه شدن موضوع موجهی برای صحبت محسوب می شود،یادگیری زبان خدمتکاران بومی در اولویت نیست.

 

 

سال اولی که در نیوپورت بیچ بودیم،مدرسه ی ما یک معاینه ی همگانی پیش گیری از قوز انجام می داد. تمام کلاس ششمی ها را جمع کردند توی سالن ورزش و منتظر شدیم تا پرستارها انحنای ستون فقرات مان را اندازه بگیرند. نوبت من که شد،پرستار نگاهی عمیق به صورتم انداخت و پرسید:«عجب! تو اسکیمو نیستی؟» جواب دادم:«نه،من ایرانی ام.» او جیغ کشید:«امکان نداره! برنیس،این شبیه اسکیموها نیست؟» تا برنیس از آن سر سالن خودش را برساند،می خواستم معامله ای پیشنهاد کنم:«چطوره من به ماریا بگویم هفته ی دیگر نیاید چون تو می خواهی بروی مسافرت،در عوض کار را تعطیل کنیم؟»

 

 

همان سال از من درخواست شد درباره ی کشورم برای دانش آموزان کلاس هفتم ِ مدرسه صحبت کنم. دختری که این را از من خواسته بود یکی از همسایه ها بود که می خواست چند نمره ی اضافی در درس مطالعات اجتماعی بگیرد. من با یک بغل کتاب های فارسی،عروسک یک قالی باف روستایی،کلی مینیاتور ایرانی،و مقداری دلمه ی برگ مو به لطف مادر،رفتم آن جا. ایستادم جلوی کلاس و گفتم:«سلام.اسم من فیروزه است و ایرانی هستم.» قبل از این که چیز دیگری بگویم،معلم بلند شد و گفت:«لورا،تو که گفته بودی او اهل پرو است!»

اگر زندگی من یک فیلم موزیکال هالیوودی بود،رقص این قسمت با این ترانه شروع می شد:

تو می گی گوجه

من می گم جوجه

تو می گی پرشیا

من می گم پرو

بهتره اصلا ً ولش کنیم

بنا بر این به همراه مینیاتورهای ایرانی ام،عروسک قالی باف روستایی ام،و کتاب هایم،به خانه برگشتم. دست کم مادر لازم نبود آن شب شام درست کند،سی تا دلمه برای همه مان کافی بود.

 

 

 

نثرش بی تکلف و شیرینه. استفاده از جمله هایی ساده و رَوون که مثل هلو توی دهان آب می شن،خوندن شو دل پذیر کرده. شنیدین که می گن حرف راستو از زبون بچه بشنو؟ چون صادقانه،صریح و ساده می گه. به نظر من این چن تا صفت تو این کتاب موج می زنه؛ بی پیرایگی،صراحت لهجه و سادگی.

 

 

 

سال هایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم،مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد. در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازه ورود به همه جا را روی پیشانی ات چسبانده باشند. فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسوی اش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض این بود که او روشنفکری است حساس و کتاب خوانده،و هنگامی که مشغول زمزمه ی اشعار بودلر نیست،وقتش را با خلق نقاشی های امپرسیونیستی می گذراند.

به نظر می آید هر آمریکایی خاطره ی خوشی از فرانسه داشته باشد.«عجب کافه ی محشری بود. مزه ی آن تارت تاتن هنوز زیر زبانم است!» تا جایی که من می دانم،فرانسوا آن تارت تاتن را درست نکرده بود،اما مردم خوشحال می شدند اعتبارش را به او بدهند. من همیشه می گویم:«می دانید که فرانسه یک گذشته ی استعماری زشت دارد.» ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهر مرا می بینند و یاد خوشی هاشان می افتند. من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند.

 

 

 

یکی از دلایل مقبولیت رو به رشد این اتوبیوگرافی،طنزی یه که با گوشت و پوست نوشته آمیخته شده.

 

 

شوهر من فرانسوا عاشق سفر است.اوایل آشنایی،از جاهای دیدنی که رفته بود برایم تعریف می کرد:جزایر مالدیو،آفریقای غربی،بالی،سریلانکا… من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم،و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم؛ به نظر او،ایرانی بودن و داشتم اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش می چربید. در این زمینه چندان با او موافق نبودم،اما من کی بودم که بخواهم حباب های خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تأثیرش قرار بدهم؛ مردی که شیفته ی جزئیات پیش پا افتاده ی زندگی ام شده بود؟ هر از گاهی،یک خاطره بی اهمیت از خاویار فروش های کنار دریای خزر یا نسترن های باغ عمه صدیقه رو می کردم،و مرد فرانسوی دلش غش می رفت. با گفتن هجوم قورباغه ها در اهواز،از من تقاضای ازدواج کرد.

 

 

 

«عطر سنبل،عطر کاج» رو که می خوندم خیلی لذت می بردم وقتی می دیدم نویسنده جلوی فرهنگ امریکایی مرعوب نشده. منفعل ننوشته. و از طرف دیگه هم چشماش رو نبسته  دهن ش رو الکی باز کنه و درباره روح ایرانی تملق کنه. این سعی ش که از دایرۀ انصاف خارج نشه برام جالب بود.

 

 

می گوینداسکیموها بیش از بیست نوع اسم برای «برف» دارند. تعجبی ندارد چون یک اسکیمو تمام عمرش را در میان برف می گذراند،و جزئیاتی به چشمش می خورد که ما هرگز به آن ها توجه نکرده ایم.

دوره نوجوانی ام توی نیوپورت بیچ با درجه های «رنگ برنزه» آشنا شدم. فرق بین برنزه ی عمیق،برنزه ی پریده،برنزه ی برنزی رنگ،برنزه ی تازه  را یاد گرفتم. هیچ کس دوست ندارد با «برنزه ی کارگری» دیده شود،همان نوعی که خط تی شرت و شلوار کوتاه روی بدن مشخص است. از آن بد تر «سوخته قلابی» است،همان که توی اتاقک برنزه شدن ایجاد می شود. با کلاس تر از همه برنزه ی موج سواری است،همراهِ موی رنگ پریده از آفتاب.

دوره بچگی ام در ایران،به جای برف یا آدم های برنزه،دور و برم پر بود از فامیل. تعجبی ندارد که زبان فارسی نسبت به انگلیسی کلمات دقیق تر و بیشتری برای نسبت های فامیلی دارد. برادران ِ پدر «عمو» هستند. برادرِ مادر «دایی» است. شوهرهای خاله و عمه «شوهر خاله» و «شوهر عمه» هستند. توی انگلیسی تمام این مردها Uncle نامیده می شوند. بچه هاشان فقط با یک کلمه در انگلیسی نامیده می شوند،Cousin. در حالی که توی فارسی هشت کلمه داریم که نسبتِ فامیلی هر کدام را دقیق نشان می دهد.

 

 

 

نمی دونم اینو بگم؟

به خاطر فاصله و دوری نویسنده از فضای اون سال های ایران و شانتاژ تبلیغاتی غرب در زمان تسخیر سفارت امریکا،نویسنده نگاه ناخوشایندی به این رخداد داره. می خوام یه چیزی بگم:

جَوون و نوجوون هم سن و سال من چه تصویری از اون اتفاق تاریخی داره؟ فیلم خوش ساختی دیده؟ رمان جذابی خونده؟ الان چند سال می گذره و…؟!  بازم جای شکرش باقی یه که چیزی نساختنو ننوشتن؛مث بعضی از چیزایی که ساختنو ابرو درست نشد و چشم کور شد.

بگذریم…

 

 

 

بعضی از نقدها رو که می خوندم،به ترجمۀ کتاب ایرادهایی وارد کرده بودن که چون به اصل کتاب دست رسی نداشتم نمی تونم در این مورد نظر بدم. اما اینو می تونم بگم که متن فارسی کتاب از لحاظ روان بودن و نداشتن سکته هایی که تو این مدل ترجمه ها معموله،نمرۀ خوبی می گیره.

 

بعضی نقدها هم این کتابو ضد ایرانی(!) معرفی کرده بودنو این که پدر و عموی فیروزه توی کتاب مورد تمسخر واقع می شن و نویسنده از این طریق موجبات خندیدن خوانندۀ امریکایی رو فراهم کرده و از این قبیل حرفا؛  من که این طور فکر نمی کنم. حتا عقیده دارم که نویسنده جانب انصافو رعایت کرده. نمی دونم چرا بعضیا تصور می کنن ما ایرانیا از دماغ فیل افتادیم و همۀ رفتارامون باید مورد  به به و چه چه دیگرون واقع بشه؟!  نویسنده بارها و بارها ساده اندیشی و سطحی نگری ای که تو جامعۀ امریکایی باهاش مواجه شده رو به چالش کشیده و با طنز جالبی مورد انتقاد قرار داده. حالا اگه همین سطحی نگری از اطرافیان ایرانی ش سر بزنه،نباید نقل بشه؟؟!  اتفاقا ً من فکر می کنم کسی که اندک اطلاعی از تصورات مردم امریکا نسبت به ایران داره،تأیید می کنه که این کتاب در بهبود تصور مخاطب امریکایی نسبت به ایران و ایرانی قدم مثبتی برداشته.

به هر حال این از اون کتابایی یه  که پشت نویسی می کنم و به این و اون هدیه ش می دم.

 

 

 

 

قبل از کلام آخر:

با یه Search کوچولو به خوبی متوجه می شید که این کتاب با چه اقبال قابل توجهی مواجه شده. چن تا از دیدگاه های متفاوت خواننده های این کتاب رو می تونین تو جیرۀ کتاب،وبلاگ حسین پاکدل،امیر حسین چهل تن،بلوط و سایت سخن  ملاحظه کنین.

 

 

 

 

 

کلام آخر:

اگه از کاراکترهایی مث جوودی ابوت،امیلی در نیومون،و یا  آنه شرلی و اتفاق هاشون خاطرۀ خوبی دارید،از «عطر سنبل،عطر کاج» لذت خواهید برد.