“هر چه انقلاب مردم شدت بیشتری میگرفت، حکومت شاه درماندهتر از قبل، به هر چیزی آویزان میشد تا از شدت فشار و اعتراضات مردم کم کند. روز پنجشنبه 30 آذر ماه [1357]، در بین مردم شایعهای پخش شد که نقلکنندگان آن بیشتر طرفداران شاه بودند. شب که رفتیم خانهی عزیز، علیآقا همانطور که چایی داخل نعلبکی را هورت میکشید، نگاه معنیداری کرد و رو به پدرم گفت: «کور خوندهان… چهار تا آخوند فکر میکنن میتونن شاه رو وَردارن… اینا همهشو کُمونیستن… همون تودهایها هستند که حالا با لباس آخوندی اومدهان… اینا اصلاً دین ندارن… بهم خبر دادن… از بالا گفتهان…»
«از بالا گفتهان» تکیهکلام همیشگی علیآقا بود. وقتی که این را میگفت، ما بچهها به سقف نگاه میکردیم و دنبال آن بالایی میگشتیم که اخبار را به علیآقا میگفت. علیآقا ادامه داد: «از بالا بهم گفتهان که… دیشب خود امام رضا اومده به خواب شاه… خُب بایدم بیاد به خوابش. باید بیاد دیدنش… باباش که رضا بود، خودشم که ممدرضاس… پسراشم همهشون رضا…»
ماجرای خواب شاه را از بچهها شنیده بودم، ولی تعریف آن از زبان علیآقا، مزّهی دیگری داشت. علیآقا شمردهشمرده حرف میزد و به چشمان همه نگاه میکرد تا تأیید حرفهایش را ببیند، ادامه داد: «امام رضا اومده بهش گفته… پسرم محمدرضا، ناراحت نباش… تو تنها پادشاه شیعهی دنیا هستی… خودم محافظتت میکنم.» پدرم در جواب علیآقا با بیتفاوتی گفت: «خُب خوابه دیگه… همه خواب میبینن… شاه هم مثل مردم دیگه آدمه… اونم خواب میبینه…» از قیافهی گرفتهی علیآقا معلوم بود که بدجوری خورده توی ذوقش. حداقل انتظار تأیید ظاهری داشت.
شایعهی خواب دیدن شاه، بین مردم به جوک خندهداری تبدیل شده بود. مردم به تمسخر میگفتند: شنیدهای بازم امام رضا اومده به خواب شاه؟”
[از معراج برگشتگان، حمید داودآبادی، کتاب یوسف، مؤسسۀ عماد، ص57]