“حدود دو هفته در بیمارستان امام تبریز بستری بودم. هر روز وضعم بدتر از روز پیش میشد. فقط با سرم تغذیه میشدم. یکی، دو بار که غذای آبکی خوردم شکمم به شدت درد گرفت و بلافاصله استفراغ کردم. زخم شکمم از عملیات مسلم عمیق بود و بعد از آن اتفاق انفجاری در بیمارستان مشهد و حالا در کوه، واقعاً به هم ریخته و هیچ نشانی از بهبودی نداشت.
همۀ دکترها از من قطع امید کرده بودند. یادم هست دکتر بالای سرم به دانشجویانی که دور مرا گرفته بودند، توضیح میداد که فلان قسمت رودههای این مریض پوسیده و این جوری شده. در جواب این سؤال که «این مریض چقدر دوام میآورد؟» با صراحت گفت «دو، سه روز!» من هم میشنیدم و میفهمیدم اما کاری از دستم برنمیآمد. حتی چند بار به خودم گفتند: «کاری نمیشود برای تو کرد، رفتنی هستی!» حرفشان آزارم میداد اما ناامیدم نمیکرد.
یک روز که مادرم به ملاقاتم آمده بود حرف دکتر را برایش نقل کردم. حاجخانم خیلی اعتماد به نفس داشت گفت: «نه! تو طوریت نیست، اصلاً خودت چی فکر میکنی؟»
– والله به نظر خودم که به این زودیها رفتنی نیستم!
مادرم بزرگترین روحیهام بود. آن روز گذشت و روز بعد برادران سپاهی که به بیمارستان آمده بودند به من خبر دادند آقای «حمید چیتچیان» فرمانده سپاه منطقۀ پنج برای بازرسی به بخش مجروحین جنگی میآید. او مرا از قبل میشناخت، سراغم آمد و حالم را پرسید. جریان را گفتم که دکترها میگویند فوقش دو، سه روز دیگر زندهام.
– کی گفته؟!
– دکتر…
آقای چیتچیان بلافاصله دکتر طوفان، رئیس وقت بیمارستان امام را صدا زد و گفت: «برای این مجروح هر کاری میتوانید بکنید.» صحبت کردند و قرار شد صبح فردا من به اتاق عمل برده شوم.
صبح دور و برم شلوغ بود. خانواده، بچهمحلها، فامیل و آشنایان و… خیلیها به نیت وداع آخر آمده بودند. پزشکان هنوز مردد بودند. میگفتند از عمل زنده بیرون نمیآید. همه نگران بودند و در این گیر و دار چیزی توی دلم میگفت آخر این کار خیر است.
به سمت اتاق عمل راه افتادیم. اولین کسی که بالای سرم آمد دکتر بیهوشی بود. مردی دزفولی که در تبریز کار میکرد و گویا از رزمندهها دلِ پُری داشت! در لحظهای که داروی بیهوشی را به من تزریق میکرد گفت: «خبر داری که، تو از این عمل زنده بیرون نمیآیی!» واقعاً غافلگیر شدم.
– در لحظهای که دارم بیهوش میشم این چه حرفیه؟!
در آخرین دقایق هوشیاری رو به او کردم و گفتم: «میدونی چیه، من این دنیامو میشناسم، میدونم چی کار کردم. اگه خدا قبول کنه برای خدا کار کردم. اون یکی دنیام هم معلومه، اما تو هم اینجا تو جهنمی و هم تو اون دنیا!» حرفش بدجوری دلم را شکسته بود، اما بیهوشی هم عالم بدی نبود!
… وقتی به هوش آمدم حالم خوب بود. حس کردم بهتر هم میشوم. دو، سه روز از عمل گذشته و وضع عمومیام بهتر بود اما محل زخم چرک کرده بود و ترشحات عفونی در هر پانسمان دیده میشد. بوی بد عفونت واقعاً نگرانکننده بود. به من گفتند: «میخواهیم دوباره ببریمت اتاق عمل.» اما من زیر بار نرفتم. هر چه گفتند قبول نکردم. حالم از اسم اتاق عمل به هم میخورد! تا اینکه پرستاری که پانسمانم میکرد گفت: «توی عمل قبلی چون فکر میکردن تو خوب نمیشی به رودههات بخیههای معمولی زدند. حالا اگر به اتاق عمل نری و بخیههاتو عوض نکنند واقعاً میمیری!»
گفتم: «اگه بحث عوض کردن بخیههاست حاضرم همینجا این کارو بکنند.» واقعاً در اتاق عمل قبلی روحیهام آنقدر خراب شده بود که حاضر بودم بدون بیهوشی درد را تحمل کنم و آنها کارشان را بکنند. پرسیدند: «طاقت میآری؟!» نمیدانستند قبلاً چه بلاهایی را از سر گذراندهام.
همانجا محیط را آماده و سر زخم را باز کردند. بوی بد عفونت اتاق را پر کرده بود. قبلاً مریضهای اتاق را به اتاق دیگر برده بودند. آنجا تصمیم گرفتند روی زخم را باز بگذارند چون به دلیل عملهای متعدد زخم شکمم بخیه را رد میکرد و جوش نمیخورد. از آن به بعد هر روز یک بطری آب اکسیژنه روی زخم میریختند و گاز استریل میگذاشتند. این کار مؤثر بود و حالم داشت رفتهرفته بهتر میشد اما هنوز از خوردن خبری نبود.
یک روز به یکی از دوستانم جریان عمل و دکتر بیهوشی را گفتم و گِله کردم. روز بعد سر و کلۀ دکتر بیهوشی پیدایش شد. مثلاً آمده بود برای معذرتخواهی. گفتم: «آقای دکتر! من یک سؤال از شما دارم. ما از تبریز بلند شدیم رفتیم خوزستان، جنگیدیم و زخمی شدیم، اگر حرف تعصب هم باشه شما که دزفولی هستید، خیلی بیانصافیه به آدمی که تو منطقۀ شما زخمی شده اینطوری بگید. اونم توی اتاق عمل و اولین لحظههای بیهوشی…»
– نه! به دل نگیر من شوخی کردم!
– اینطوری شوخی میکنند؟!
کمی کنارم ایستاد و سعی کرد رضایت بگیرد. من حرفش را به حساب نادانیاش بخشیدم، اما شنیدم بعدها او را از بیمارستان بیرون کردهاند.”
[نورالدین پسر ایران؛ خاطرات سیدنورالدین عافی، انتشارات سورۀ مهر، صص145-147]
3 ژانویه ، 2013 در ساعت 12:08
[…] نورالدین پسر ایران (۱) […]