“… من رسائل را در تبریز شروع کردم، استادم مرحوم آقای آشیخ لطفعلی زنوزی رحمةاللهعلیه چند نامه به دوستان خودش در تبریز نوشت. یک نامه به مرحوم آیتاللهالعظمی شهیدی «از آقایان علی الاطلاق» تبریز نوشت و سفارش کرد. یک نامه به مرحوم علامه طباطبایی که در آن زمان ساکن تبریز بودند نوشت. یک نامه هم به آیتالله شریعتمداری که در آن زمان از آقایان تبریز بود، نوشت و به همه سفارش ما را نمود…
… سراغ آقای طباطبایی را از هر کس گرفتیم، نمیشناخت. طلبهها اصلاً ایشان را نمیشناختند. فرمایش آقای طباطبایی که دوران اقامت در تبریز را خسران نامیده بودند، واقعاً بجا بود. از عجایب اینکه وقتی از آقایی سراغ ایشان را گرفتم، گفت: «بله میشناسم، میگوید که من هم فلسفه بلدم»؛ خیلی با تحقیر از ایشان نام برد. خلاصه اینکه منزل آقای طباطبایی را طلبهها نمیشناختند.
… بعدها با دو نفر دیگر آشنا شدم که واقعاً از محضرشان استفادۀ اخلاقی و معنوی و علمی کردم. اگرچه همۀ آن بزرگواران که نام بردم، بزرگ و آقا بودند؛ اما به هر حال نقص از من بود که حجب مانع میشد به آنان نزدیک شوم و از آنان استفاده کنم.
یکی از آن دو نفر، مرحوم آقای حاجمیرزا عبدالله مجتهدی بود. به قول یکی از علمای لبنان، ایشان یک دایرةالمعارف سیّار بود. از هر بابی سخن میرفت، ایشان حرفی برای گفتن داشت. زمانی که میگفتند کتابهای خارجی را با انبر بردارید، ایشان چند زبان خارجی بلد بود. در ادبیات عرب و ادبیات فارسی، در ادبیات فرانسه با اینکه زبانش ترکی بود، استاد بود. ایشان در زبان فرانسه، دایرةالمعارف لاروس را مطالعه میکرد. شنیدم روسی را هم به مقدار نیاز بلد بود و ترکی ترکیه (استانبولی) را هم صحبت میکرد. خلاصه ایشان از اعجوبههای زمان بود. حافظهای قوی داشت و در تفسیر نیز از عجائب شمرده میشد. بعد شنیده شد که ایشان از رفقای خیلی گرم و صمیمی حضرت امام خمینی بودهاند.
ایشان تا مرا دید، پرسید: اهل کجا هستید؟ من هم جواب دادم: میانه، اطراف میانه. ایشان پدرم را میشناخت و حتی محل ما را نیز میشناخت. سپس پرسیدم که خانۀ آقای طباطبایی کجاست. ایشان پاسخ داد که همسایۀ ما است. روبروی خانۀ ما زندگی میکنند…
… ما تقریباً چهار ماه در تبریز بودیم. بیشتر این مدت را در مدرسۀ حسنپادشاه و کمی هم در مدرسۀ حاجعلیاصغر اقامت داشتیم. در تمام این مدت، یک بار بیشتر نتوانستم خدمت علامۀ طباطبایی برسم. بعد از اینکه آدرس را از آقای مجتهدی گرفتم، رفتم در منزلشان و خدمت آقای طباطبایی رسیدم. دیدم دو تا شاگرد دارد. تازه تفسیر المیزان را شروع کرده بودند. ایشان تفسیر المیزان را دو دفعه نوشته بودند؛ یک بار مختصر نوشته و یک بار هم به طور مفصل نوشته است. برای مرتبۀ دوم که مفصل ِ آن است، دو تا شاگرد داشت که آقایان آمیرزا علیاکبر قاری و آشیخ هدایت بودند.
به هر حال خدمت ایشان نشستم و نامۀ استادم جناب آقای زنوزی را به ایشان تقدیم کردم. و این اولین آشنایی من با مرحوم آقای طباطبایی بود…
… قبلاً گفتم که زمانی بر اثر نفوذ تودهایها و اعلام استقلال پیشهوری، آذربایجان از ایران جدا شد، آن زمان مرحوم آیتالله طباطبایی در تبریز بود. طلبهها ایشان را در تبریز نمیشناختند. گمنام بود. اما استادم جناب آقای زنوزی مرا کاملاً با ایشان آشنا ساخته بود. بعد بنا به ضرورت، ایشان از تبریز منتقل شد. بعدها وقتی که در قم دروس سطح را تمام کردم و میبایست در درس خارج حاضر میشدم، اطلاع یافتم که ایشان به قم آمده است.
من و آیتالله شربیانی که الان در مشهد هستند، به خدمت ایشان رفته و از ایشان تقاضای درس کردیم. یک دورۀ حدود چهار سال کفایه را نزد ایشان خواندم. بنده اولین شاگرد ایشان در قم بودم. درس کفایۀ ایشان در حد سطح نبود، اما خارج مفصل هم محسوب نمیشد. کفایه اولین درسی بود که ایشان تدریس میکرد…
… ایشان واقعاً عجیب بود. ایشان در کار کردن و اخلاق، نظیر و همتایی نداشت. چهار سال خدمت آیتالله طباطبایی بودم. بعدها نیز تا آخر عمر از محضر ایشان استفاده میکردم. اعصاب آقا خیلی خراب بود و به تعبیر من، اعصاب ایشان له شده بود، با این حال به کسی تندی نمیکرد.
اگر کسی مشکلی داشت در خواندن، با صبر و حوصله نگاه میکرد، گوش میداد و بعد از تمام شدن سخنش جواب میداد. اگر شاگردی حرف خیلی بیربطی میگفت، خیلی که اوقاتش تلخ میشد، میگفت: سبحان الله العلی العظیم.
در سالهایی که من خدمت ایشان درس میخواندم، روزی برای معالجه به تهران رفت، فکر میکنم پیش دکتر متخصص اعصاب رفت. وقتی برگشت، گفت: دکتر میگوید مطالعه نکن، اعصابت خراب است. دکتر از این جملۀ ایشان که میگفت «خجالت میکشم»، گفته بود که این خجالت کشیدن برای ضعف اعصاب است. چون اگر کلمهای از دهان ایشان بیرون میآمد که خلاف ادب بود، بیش از حد ناراحت میشد؛ یا اگر احتمال میداد در کلامش به کسی جسارت شده، بسیار ناراحت میشد. اگر کسی از ایشان تقاضای درسی داشت، برایش سخت بود که او را رد کند.
از صبح تا ظهر مینشست و تدریس میکرد. وقتی خسته میشد، میگفت: نیروی بنده تمام شد. یک ربعی سیگار میکشید و سیگار را هم معمولاً سه قسمت میکرد. قسمتی از آن را میکشید و بعد درس بعدی را شروع میکرد.
بعد از ظهرها استراحت میکرد و کسی را هم نمیپذیرفت. گاهی تمام شب را مطالعه میکرد. درس کفایه را به صورت حاشیه نوشته بود. حاشیۀ ایشان الان چاپ شده است. یک آدم استثنایی و عجیبی بود.
برای من همچون پدر بود. با ایشان خیلی خودمانی بودم و در حرف زدن رویمان به هم باز بود. روزی گفت دکتر گفته «مطالعه نکن». به ایشان گفتم: خوب، مطالعه نکنید. فرمود: بیکار زندگی کردن از مرگ هم بدتر است. فرمود: مطالعه میکنم و روزی هم میمیرم.
بعد از منع دکتر، ایشان بیست جلد کتاب المیزان را نوشت. مقالههای زیادی نیز نوشتهاند. علاوه بر آن، روش رئالیسم را نوشته است. ایشان کتابی در مورد شیعه نیز نوشته، که در واقع مصاحبۀ پرفسور کربن استاد دانشگاه فرانسه با ایشان است. کتاب المیزان را در حالی که اعصابش خرد شده بود نوشت. ولی با اعصابی که ایشان داشتند هیچگاه او را عصبانی ندیدم. بر خود مسلط بود…”
[خاطرات آیتالله احمدی میانجی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص55-62 و 143-145]
9 جولای ، 2013 در ساعت 14:00
[…] (+) علامه طباطبایی دوران اقامت خود در تبریز را خسران نامیده بود […]
9 جولای ، 2013 در ساعت 20:30
[…] (+) علامه طباطبایی دوران اقامت خود در تبریز را خسران نامیده بود […]