“… مهندس راست نشست… سرش را به چپ و راست تکان داد…
– بعد از اون نه من و نه زلیخا، که همهی بچهها، جوونها و فامیل شیخخانی و کل ابراهیمآباد فکر میکردند من و زلیخا مال همیم. تو شونزدهسالگی من واقعاً عاشق و شیفتهی زلیخای هفدهساله شدم. از همون سال مخالفخونیها شروع شد. خونوادهی زلیخا میگفتند به پسربچهها زن نمیدن، خونوادهی من میگفتن این پیردختره رو میخوای بگیری. با هر مخالفتی آتش من تیزتر میشد، تا اینکه اون اتفاق افتاد.
مهندس بلند شد، پرسش «کدام اتفاق» در ذهن رودابه چرخید و چرخید تا روی زبانش افتاد.
– کدوم اتفاق؟
مهندس از آشپزخانه داد زد: «ولش کن، هیچی، هر چه بود گذشت، گذشت.»”
[به هادس خوش آمدید، بلقیس سلیمانی، نشر چشمه، ص16]
همچوناین:
از آن وصفها(۱۹): بنا بر خواستهای که به زبان نیامد
از آن وصفها(۱۸): لبهی موجخور ِ ساحل
از آن وصفها(۱۷): در انتظار خبری که نمیآمد
از آن وصفها(۱۶): خاصیتِ فکر کردن در شب
از آن وصفها(۱۵): سرما شهر را خاکستری کرده بود